کوله بارم را پر از گندم کن،
آن گاه که از دیوار کاهگلی روئیده باشد.
از تلاقی ابرهای سیاه چنان سخن راندی
که به پندارم باران نیامده هرگز.
ای علفهای هرز!
ابر هر گاه گریست،
رویای شما فرو ریخت.
بوی ستاره را
هر برگ برگتان می شناسد.
وقتی ملخها آمدند،
دانستم آسمان گناهی ندارد.
آی! زاده گندم!
« مسعود شیرمحمد جماعت »