جمع است جمع صندلیها دور یک میز
و میز یعنی اشتیاقی فتنه انگیز.
با غژغژ گه گاه گوئی حرفها داشت
از آن فضای زردتر از روح پائیز،
آن دستهای در هم و لم داده، آری،
آن گفتگوی خشکتر از هر رگ میز.
در پشت شیشه چشمهائی حرف می زد
با لحظه ها، با پوستهای میوه ها نیز.
« دیوار باید خواند آن در را، »: دلم گفت
« وقتی که دارد تابلوئی گردن آویز. »
« معین دریائی »