خودش بود با همان چادر فیروزه ایش. چند قدم مانده بود که به او برسد. دستپاچه شد و پوتینهایش را با پشت شلوارش پاک کرد. آمد سلام بگوید که برق نگینهای حلقه در انگشتان دختر جوان لبهایش را بست. بی اختیار پشتش به دیوار کشیده شد و روی زمین نشست. سرش پر از هزاران سؤال بی جواب شد. با بغضی زیر لب گفت: « لعنت بر این اضافه خدمت! ».
« سونا مالمیر »