« احمد » کاپشنش را پوشید و مقابل آئینه ایستاد و به تارهای سفید موهای سرش خیره شد. سپس زیر لب گفت: « ای روزگار! چقدر ما را پیر کرده ای! » و با دلخوری از خانه زد بیرون. آن روز باید یک معامله نان و آبدار انجام می داد که اگر در آن موفق می شد، به قول خودش زندگیش از این رو به آن رو می شد. زودتر از ساعت مقرر به محل قرار رسید. اضطراب داشت. اگر معامله جور نمی شد، نمی دانست چه جوابی به زنش بدهد. در این فکرها بود که متوجه پسربچه ای در کنار خودش شد. با لبخند گفت: « اسمت چیست؟ ». پسرک هم لبخندی زد و گفت: « اسمم « احمد » است. » « احمد » جا خورد. به یاد کودکی خودش افتاد که پاک و معصوم؛ درست مانند همان پسربچه، در کوچه ها بازی می کرد. به ساعتش نگاه کرد. هنوز ده دقیقه به قرارش مانده بود. چیزی در درونش زنده شده بود. احساس می کرد زمان به عقب برگشته و کودک شده است. دستی به سر پسربچه کشید و گفت: « « احمد » جان! من رفتم. ممنونم که مرا با کودکیم آشتی دادی. »
« حسین حبیبی »