روزگاری در بهشتی دور سیبی داشتم.
« آدم (ع) »ی بودم که « حوا (س) »ی نجیبی داشتم.
بوی شیطان می وزید از لا به لای شاخه ها؛
من ولی چشم و دل پاک از فریبی داشتم.
آسمانها سجده ام می کرد و من مست از غرور.
مثل « حوا (س) » آرزوهای غریبی داشتم.
ناگهان یک روز شیطان را خدا ممنوع کرد.
من به این ممنوعیت میل عجیبی داشتم.
دستهایم رفت سوی میوه کال گناه.
زیر پایم دره های پرنشیبی داشتم.
تا که جنبیدم به خود، دیدم که تبعیدی شدم.
رو به روی خویش دنیای مهیبی داشتم.
حال بوی سیب هم حال مرا بد می کند،
من که روزی در سرم سودای سیبی داشتم.
« حبیب فرقانی »