معلم غرق درس دادن،
بچه ها را می کشاند به اعماق
و من بر قایق چوبیم؛ نیمکت،
غرق تخیلاتم
تا اینکه چشم معلم،
بهتر از هر نجات غریقی،
پیدا و پیاده ام می کند از قایق.
در دریا را باز می کند.
پرتم می کند توی خشکی.
حالا منم و راهروئی،
بدون قایق،
بدون غریق نجات؛
ولی من باز هم،
غرق خیال می شوم.
باید جبران کنم لطفش را.
باید نجاتش بدهم.
« نیلوفر شهسواریان »