پر شده ام از تاریکی،
همچون خانه ای که
پنجره های اتاق آن یک به یک بسته می شوند.
نه ماه پیداست،
نه چشمک ستاره ای.
زل زده ام به تاریکی.
با چند مداد رنگی جویده
که از کودکیم مانده اند
می خواهم
دیوار تنم را نقاشی کنم.
دست می برم
روی قلبم غاری بکشم،
پائینتر،
رودی که تمام غمهایم را با خود ببرد.
باد می آید.
موج رادیو می گوید:
« دارد باران می آید. »
پنجره ها را باز می کنم.
بی چتر به خیابان می زنم.
ببینم خدا مرا چگونه نقاشی خواهد کرد!
« اصغر رضائی گماری »