می ترسم
از روزی
که همانند بزرگترها،
خشم بگیرم.
می ترسم
که آرزوهای شیرین کودکیم،
جا به آرزوهای حقیر بزرگترها بدهد.
می ترسم
قلب همچون آئینه ام
که تنها،
چند دروغ کوچک بچه گانه،
رویش خشهای کمرنگی انداخته اند
برود و به جایش،
سنگی از لب چشمه قلبم،
بیرون بزند.
می ترسم
که مغزم،
همچون فرمانروائی،
احساسم را به بردگی بگیرد.
« آناهیتا آزادگر »