زندگی من شرح گسسته ای است.
از برفهائی که قرار بود بر سر من ببارد
و سکوت مرا دو برابر کند
چه گله ای باید داشت،
وقتی نیم قلب تو با تو نیست
و هر آن امکان انفجارش،
در خیابان،
در خواب،
در ایستگاه اتوبوس
و هر جا که کسی عبور می کند و زنده است؟
آرام آرام یاد می گیری
که از خانه های ویران
و از کسانی که یک چهارم زندگی کرده اند و مرده اند
در هنگام خواب یاد کنی؛
اما هیچ چیز به جای اولش بازنمی گردد.
خورشید در سطح پوست هم اغواگر است
و مهتاب فراموشی می آورد
و سنگهای تیشه خورده؛ اما هنوز صاف نشده،
تنهائی و حرمان می آورد.
چگونه باید صدایش کنم که صدای مرا بشنود
و مرا بشناسد؟
ما چهار ساعت اختلاف ساعت داریم
در دو پایتخت.
چهار ساعت دیگر به تنهائی من اضافه می شود.
می دانم سخنانی که صیقل بخورند
زود می میرند.
برای تنهائی باید فکری کرد.
چه فکری؟
تنهائی را نمی توان با کسی تقسیم کرد؛
حتی با کسی که دوستش داری.
در اطرافم هر چه سرکش بود مرده است؛
پرنده ای که به دنبال دانه بود،
دختری که تلفن دوستش را گم کرده بود.
امروز در آزمایشگاه،
جواب آزمایش مرا غلط دادند.
شاید،
جواب آزمایش کس دیگری را به من داده اند.
چه تفاوت دارد؟
من که نشانی قبرستان،
نشانی بیمارستان را به یاد دارم.
کاسه ای را آب می کنم.
در عمق محدود کاسه آب،
چهره ام را نگاه می کنم.
مرگ زودتر از چهره من به کاسه آب آمده است.
مرگ بدون دعوت من،
به کاسه آب آمده است.
امروز هم گذشت.
فردا باز به آزمایشگاه می روم.
« احمدرضا احمدی »