چند روزی خوب می دانم که مهمانی مرا.
عاقبت هم می روی، بیگانه می خوانی مرا.
از نگاهت تازگیها رفتنت را خوانده ام.
کاش می شد این همه از خود نرنجانی مرا!
گشته ام شاعر، برایت شعر می گویم؛ ببین.
هر نگاهم صد غزل؛ اما نمی خوانی مرا.
در دلم جا کرده ای چون حس خوب زندگی.
با توام؛ اما چرا از خود نمی دانی مرا؟
تیرگی را با تمام هستیم حس کرده ام.
در سیاهیهای شب الماس پنهانی مرا.
وه که چشمانت چه شوری در دلم افکنده بود!
با نگاه پرشرار خود نسوزانی مرا!
تا نگاهم می کنی، بیگانه با خود می شوم.
می بری تا اوج احساسات انسانی مرا.
لحظه ای پیشم نباشی، بی قراری می کنم.
در عوض، تو ساده و دیوانه می دانی مرا.
در درونم مثل قلب پرتپش جا کرده ای.
بی سبب می کوشی از خود دور گردانی مرا.
من زنی از جنس آهم، خسته و رنجور و تو،
مردی از افسانه شهر دلیرانی مرا.
« مریم پناهی »