مگذار این حس جدائی جا بیفتد،
این فاصله فرسنگ بین ما بیفتد.
تا عشق هست و حس زیبای محبت،
در دل چرا احساس غربت جا بیفتد،
روی لب ما جای حرف عاشقانه،
هی واژه های تلخ غم افزا بیفتد،
آن سایه های شوم تردید و تزلزل،
بر این یقین روشن زیبا بیفتد،
دیوار بی احساس سردی و جدائی،
در وسعت آبادی دلها بیفتد؟
حیف است بر دلهای چون آئینه ما،
آواره های سنگی حاشا بیفتد.
دل دل نکن؛ آه از دل و دلواپسیها!
در دل چرا هی دل دل بی جا بیفتد؟
تا کی به کنج انزوائی مثل مرداب،
این چشمه سار تشنه دریا بیفتد؟
محض خدا حالا بیا از خود بپرسیم
اصلا میان ما چرا دعوا بیفتد.
« محمد رحیمی »