هر کجا داشت دمی لطف حضور آئینه.
کرد از عمق دلم سخت عبور آئینه.
به من غرق ریا فرصت دیدار نداد.
کرد از خویش مرا یکسره دور آئینه.
راست می گفت به من مثل رفیقی یکرنگ،
عیبهائی که مرا داد غرور آئینه.
سالها با من مغرور سخنها می گفت
و نشد خسته؛ ز بس بود صبور آئینه.
پاکباز است و حقیقت ز وجودش جاری.
همه جا هست چنان چشمه نور آئینه.
هر کجا پاکی و صدق است، همان جا باشد.
مثل آئینه دلان، مست سرور آئینه.
کاش می شد که مرا خوب به من بنماید
و بود همره من تا لب گور آئینه!
« جواد جهان آرائی »