دارد که ویران می شود تن،
از سایه های سرد غمبار؛
یعنی که می میرد خودش را
در لحظه های پوچ تکرار.
روزی که می آید دوباره،
از پله های پیچ در پیچ،
از فلسفه با طعم « نیچه »،
در زنگهای هیچ بر هیچ،
از پنجره تا میز آخر،
می رفت و برمی گشت صد بار،
بی هیچ کشف تازه ای در
تخته سیاه روی دیوار.
می پوشد اندوه دلش را
پائیزهای سرد خاموش.
می رقصد از سیگار تا دود،
تنهائیش را درد خاموش.
می بارد از چتر زمستان،
سنگینترین بغض ترش را.
آرام می کارد غم زن،
اندوه تلخ باورش را.
دارد که دریا می شود غم،
با تیک تاک ساعت تن.
از قرص تا لیوان بریزد
دلشوره های آخر زن.
« لیلا حسنوند »