دب اکبر،
دو کوچه پائینتر از خانه ات،
نشانیت را
به مسافران خسته می دهد.
ستاره صبح،
پنجره اتاق توست
و کهکشان،
حیاط خلوت خانه ات.
گیلاسهای خجالتی،
اردیبهشتها،
به شوق دیدن دستهای توست
که می رسند.
من پابند انتظارهای نارس،
به فصل آمدن دستهای تو،
نخواهم رسید.
« الهام ریزوندی »