شب زمستانی،
پارک ساکت و سرد بود.
نیمه های شب،
نور کمرنگی از پشت شاخه ها،
به دل حوض نشست.
حوض تنها،
به آسمان خیره شد؛
اما نمی دانست
پشت کدام ابر،
آن اتفاق روشن افتاده است.
نور بیشتر شد.
حوض فواره کشید.
بلند شد.
دستش را به شاخه ها رساند،
به ابرها،
به ماه.
« حسین تولائی »