همیشه وقتی به محال می اندیشم،
در صدایم،
خسوفی گل می کند
و آفتاب آسمان مسلم،
کنار پنجره می پژمرد.
همیشه وقتی منتظر ناممکنم،
کودکیهایم بازمی گردند
و جدائی؛ چون دشنه ای مقدس،
لحظاتم را آئینی می کند.
تو را از آینه می پرسم،
از ذهنهای ساده و گلرنگ
و بافه های تنهائیم.
خشکسال بی سابقه را
تکذیب می کند.
سؤال کوچکی دارم؛
اما پاسخهای بزرگم،
همیشه طفره می روند.
« سید حسن حسینی »