به کلی ریشه ام را آب برده است.
پل اندیشه ام را آب برده است.
چنان بر « بیستون » بارید باران
که رد تیشه ام را آب برده است.
« غلامرضا پیرانی »
تو را می پرستم
که مرا با ماه رو به رو کردی
و خورشید را نشانم دادی
و باران را به خوابهای من باراندی
و مرا سوار رنگین کمان کردی
و به دریا انداختی
و به کوههای بلند فرستادی
و در دشتها دواندی
و از نوازش من سیر نشدی
و نزدیک من ماندی.
روز را آفریدی،
بیدار شدم
و شب را آفریدی و
خوابیدم.
« لاله جهانگرد »
گربه ای رد شد از پیاده رو،
پیرزنی،
سه چرخه کودکی
و برگ درختی هم.
خوش به حال پیاده رو
که برای همه جا دارد!
« شقایق اعظمی »
در مقبره سردم،
یک گل به چه می ارزد؛
آن جا که دلم بی تو،
هر ثانیه می لرزد؟
باور بکنی یا نه،
این جا پر از دردست؛
جائی که در آن قلبی
در خلوتش افسرده ست.
شب را که به سر بردی،
یک روز دگر داری؛
هر لحظه آن رنج و
هر ثانیه بیماری.
من یاد تو را دارم.
تو یاد مرا داری؟
تو بی غم و فکر خود.
من هق هق و بیداری.
« افسانه علیرضائی »