بسیاری از مورخان سقوط زندان « باستیل » را جرقه انقلاب فرانسه می دانند. « باستیل » زندان بزرگی بود که بیشتر مخالفان و انقلابیون در آن زندانی بودند و مردم خشمگین و ناراضی قصد داشتند آنها را از آن جا خارج کنند و این اتفاق بالاخره در 14 جولای 1789 میلادی رخ داد. آن روز، انقلابیون به کمک گارد ملی فرانسه پل متحرک زندان را ویران کردند و جلو رفتند؛ ولی مدافعان « باستیل » به جمعیت تیراندازی کردند که البته بی فایده بود و سرانجام نیروهای مهاجم به داخل دژ سرازیر شده و فرمانده « باستیل »؛ « لونا »، را اعدام کردند و « باستیل » را به آتش کشیدند.
منبع: دو هفته نامه « دانستنیها »
« مرداویج » از علویان طبرستان و از اولین کسانی بود که علیه خلفای عرب قیام کرد. او در اولین نبردش به مصاف نماینده خلیفه در همدان رفت که در این جنگ هم شکست خورد و هم خواهرزاده اش را به همراه 4000 تن دیگر از دست داد؛ اما خیلی زود به بهانه خونخواهی برگشت و همدان را تصرف کرد و بعد اصفهان را به پایتختی برگزید. اگر چه او می خواست بار دیگر جشن سده و نوروز را در ایران احیاء کند؛ اما به خاطر خشونتی که در اجراء آنها داشت، توسط دو کارگر غیرایرانی کشته شد.
منبع: دو هفته نامه « دانستنیها »
« یوهانس برامس » وقتی پا به سن گذاشت، همه مسخره اش می کردند و می گفتند وقتی پشت پیانو می نشیند، شبیه خارپشت می شود. جالب است بدانید رستورانی که او در اواخر عمرش مدام به آن جا می رفت هم « خارپشت سرخ » نام داشت. تشابه دیگری که « برامس » دچارش بود تشابهش با « کارل مارکس » بود. اگر به عکس پیریهای « برامس » با آن ریش و موی پر و به هم ریخته نگاه کنید، ممکن است به اشتباه فکر کنید که با « کارل مارکس » دوقلو هستند؛ ولی آنها کاملا با هم متفاوتند. « برامس » موسیقیدان بود. البته بیشتر از موسیقی، زندگی او جالب توجه است. وی در سال 1833 میلادی، در بندر هامبورگ آلمان به دنیا آمد. پدرش؛ « یاکوب برامس »، کنترباس می نواخت. البته هیچ وقت نتوانست این کار را درست انجام دهد. مادرش؛ « کریستین »، هم خیاط لباسهای زنانه بود و موقع راه رفتن، لنگ می زد. او وقتی با « یاکوب » ازدواج کرد، 40 سال داشت و « یاکوب » پسری 23 ساله بود؛ یعنی 17 سال کوچکتر از زنش. این یک ازدواج ناجور بود؛ ولی سن فقط یک عدد است. دل مهم است.
منبع: دو هفته نامه « دانستنیها »
« ولتر » یکی از مهمترین فلاسفه و نویسندگان فرانسه در قرن 18 میلادی؛ یعنی عصر روشنگری، بود. وقتی او در پروس بود، شاه پروس دو ریاضیدان را از فرانسه به آن جا کشاند. روزی آن دو ریاضیدان در حال مشاجره بر سر یکی از قوانین « نیوتن » بودند که پادشاه وارد دعوا شد و طرف یکی از آنها را گرفت. « ولتر » به تندی با ریاضیدانی که مورد حمایت شاه بود به بحث پرداخت و او را مغلوب کرد. سپس هجونامه ای بلندبالا درباره استدلالهای بی پایه و اساس آن ریاضیدان نوشت و برای پادشاه خواند. پادشاه از شنیدن آن تا صبح از خنده روده بر شد؛ ولی از « ولتر » خواست آن را جائی چاپ نکند. « ولتر » به ظاهر پذیرفت؛ اما به زودی آن را چاپ کرد و بدین ترتیب غضب شاه شعله ور شد. « ولتر » به فرانکفورت گریخت؛ ولی در آن جا مأموران شاه او را دستگیر کردند و از او خواستند کاغذهائی را که شاه طلب کرده بود و باید پیش « ولتر » می بود بازگرداند. « ولتر » آنها را به کتابفروشی سپرده بود و کتابفروش هم به خاطر خرده بدهی ای که « ولتر » به او داشت، آنها را برنمی گرداند. « ولتر » چند روز اسیر مأموران بود تا اینکه بالاخره یک روز کتابفروش راضی شد و نزد او آمد. « ولتر » هم معطل نکرد و سیلی ای به گوش وی نواخت. یکی از مأموران شاه که از جایگاه و شخصیت « ولتر » آگاه بود برای آرام کردن کتابفروش، به او گفت: « آقای من! کسی به گوش شما سیلی زده است که یکی از بزرگترین انسانهای جهان است. »
منبع: دو هفته نامه « دانستنیها »
« موسولینی »؛ بنیانگذار اولین حکومت فاشیستی جهان در ایتالیا؛ حکومت نژادپرستانه ای که با سرکوب و خفقان اجتماعی و سیاسی در درون و تجاوز به حقوق دیگر کشورها در سطح بین المللی همراه بود، لکه ننگینی در تاریخ ایتالیا به شمار می رود. او هرگز قدرت نظامی « هیتلر » را نداشت و به همین دلیل هم خیلی زودتر از پا درآمد؛ ولی با ورود متفقین به سیسیل در حالی که همه فکر می کردند پایان کار « موسولینی » رسیده است؛ نیروی هوائی آلمان توانست او را از مهلکه برهاند. بعد از آن، « هیتلر » دوباره از او خواست به ایتالیا برگردد و نیروهای آلمانی و ایتالیائی را در آن جا رهبری کند. او به ایتالیا برگشت؛ ولی نتوانست موفقیتی به دست آورد. سرانجام هم وقتی با نامزدش در حال فرار بود، در یکی از مزارع به دام پارتیزانها افتاد. آنها همان جا دادگاهی صحرائی تشکیل دادند و حکم تیربارانش صادر شد. قبل از اینکه دستور تیربارانش داده شود، شخصی به طرف او دوید و با چاقو ضرباتی به شکمش وارد کرد. بعد از اعدام هم همه بر سرش ریختند و آن قدر به جنازه اش لگد زدند که متلاشی شد؛ اما کار آنها با جسد « موسولینی » تمام نشده بود. آنها جسد وی را به میلان آوردند و با قلابهائی که مخصوص آویختن دام در قصابی است او را از سقف آویزان کردند و مردم با سنگ حسابی از خجالتش درآمدند.
منبع: دو هفته نامه « دانستنیها »