من یاد گرفته ام خوش آهنگ شوم،
با اهل صفا و عشق همرنگ شوم.
ای کاش که دل کندن من آسان بود!
تنها بلدم همیشه دلتنگ شوم.
« قنبر یوسفی »
بی آنکه دست به سر شاخه های درخت برسد،
سیبهای سرخ رسیده را چید.
بنازم به جاذبه زمین
که نشانمان داد
عشق یعنی همین!
« غلامرضا پیرانی »
دردها،
پیش لرزه های مرگند
که تکرار می شوند
در سرزمینی به وسعت تن؛
گاهی در تو،
گاهی در من.
« غلامرضا پیرانی »
خطی از خطهای دنیا،
بر کف دستان من،
خودنمائی می کند.
از خودم پرسم که چیست
رمز پیچ و تابها.
پیش پیر کهنه کاری می روم.
بی سواد است؛ ولی
خط دستان مرا می خواند.
دست من را می گیرد.
زیر گوشم گوید:
« این همان خط و نشانی است
که خداوند کشیده است. »
« محمدابراهیم گرجی محمدزاده »