چرا این روزها شوری نداریم،
به سر شوقی، به دل نوری نداریم؟
چرا این روزها اصلا به کلی،
من و تو طاقت دوری نداریم؟
« غلامرضا پیرانی »
به کلی ریشه ام را آب برده است.
پل اندیشه ام را آب برده است.
چنان بر « بیستون » بارید باران
که رد تیشه ام را آب برده است.
« غلامرضا پیرانی »
احساس خستگی می کرد. دوست داشت بخوابد. حس بی ارزش بودن وجودش را فراگرفته بود. ناگهان صدائی او را میخکوب کرد. بالای سرش را نگاه کرد. چه خبر بود؟ احساس می کرد دارند قسمتی از وجودش را از او جدا می کنند. حالا احساس سبکی می کرد. وای! چه حالی داشت حس تهی بودن! می خواست داد بزند و به همه بگوید: « ای مردم! این حس بهترین حس دنیاست. » که ناگهان چیزی بر سرش خورد. می خواست داد بزند و بگوید: « دست نگه دارید. »؛ اما چند لحظه بعد به آن عادت کرد. حالا احساس سنگینی می کرد؛ اما چندان از این حس بدش نمی آمد. بعد از چند لحظه احساس تازگی و طراوت به او دست داد. به بالای سرش نگاهی انداخت و به جوانه روی سرش لبخند زد. دیگر احساس بی ارزش بودن نمی کرد. چشمهایش را بست و چند نفس عمیق کشید. دیگر از آن گلدان بی ارزش گوشه حیاط خبری نبود. حالا او موجودی را می پروراند و این حس را با هیچ چیز دیگری عوض نمی کرد.
« فرشته سلیمی »
تو را می پرستم
که مرا با ماه رو به رو کردی
و خورشید را نشانم دادی
و باران را به خوابهای من باراندی
و مرا سوار رنگین کمان کردی
و به دریا انداختی
و به کوههای بلند فرستادی
و در دشتها دواندی
و از نوازش من سیر نشدی
و نزدیک من ماندی.
روز را آفریدی،
بیدار شدم
و شب را آفریدی و
خوابیدم.
« لاله جهانگرد »