بین ما،
گله بزرگ گرگ.
بین ما کروکودیل،
شیرهای خفته در کمین.
بین ما،
لایه لایه سیم خاردار.
بین ما،
احتمال انفجار مین.
بین ما کوه شعله هاست.
کاش آشتی کنیم!
« حسین تولائی »
کل برداشتم از بیت المال،
جز همین سنگ از کوه
و به جز لکه ای از ابر چه بود
یا به جز پیچ و خم جاده دلتنگی
و توقف جلوی کافه باران زده ای،
لب یک رود چه بود؟
چه کسی گفته که اینها جرم است؟
من فقط یک شب از جیب فلک،
ریخت و پاشی کردم
و برای همه بارانها جشن گرفتم
و شبی دیگر، برداشته ام سکه ماه
از لب طاقچه مهتابی؛
من ولی
در کدامین سفرم؟
همسفران را
بذل و بخشش کردم
جاده از جنس سرابی؟
از کدامین چشمه،
من هدر داده ام از عمد،
به صورت زده ام
مشت آبی
و فرو ریخته ام سقف حبابی؟
ای خدای همه بارانها!
تو فقط شاهد باش
من ندارم جز تو،
با هیچ کسی،
هیچ حسابی و کتابی.
« حسن فرازمند »
کلمات؛
این قطعات پازل در هم ریخته را
آن قدر جا به جا می کنم
و روح در پیکرشان می دمم
تا تصویری روشن از تو،
در من،
نقش بندد.
« غلامرضا پیرانی »
شاید تو نیز حاشیه داری شبیه من
یا که در انتظار بهاری شبیه من.
جز عشق هیچ نیست به دلهای عاشقان.
آری؛ تو نیز یار نداری شبیه من.
تقدیر و فال و قسمت ما دوری از هم است.
سهم تو گشته گریه و زاری شبیه من.
شاید دوباره ما برسیم از ازل به هم.
باید که دل گرو بگذاری شبیه من.
اظهار عاشقی به زبان نیست؛ کم بگو.
باید تو نیز دل بسپاری شبیه من.
در کهکشان تو گم شده ای از مسیر خود.
آواره ای بدون مداری شبیه من.
خورشید وعده داده به پایان رسد شبی.
آری؛ اسیر قول و قراری شبیه من.
سبقت مگیر بی جهت از روزگار خویش.
شاید تو نیز حاشیه داری شبیه من.
« افشار پارسافر »
جاوید نشسته ای تو در دل.
زیبائی تو بدون حائل.
آن قدر تو خوب و مهربانی،
کس با تو نمی شود مقابل.
در دهکده قشنگ یادت،
از خاطره رفته خط فاصل.
انداخته ای ز نام حتی
با آن همه جلوه ماه کامل.
با خنده تو تمام گردد
بی دغدغه تلخی هلاهل.
عمرش به هدر رود دلی که
ناخواسته گردد از تو غافل.
با آن همه هیبتی که داری
کس با تو نمی شود مقابل.
« طاهر جمشیدزاده سر آبله »