باران نمی بارد بر این دشت تباهی.
ای قلب من! تنها تو غرق اشک و آهی.
یک گل در این گلدان بی حاصل نمانده.
این حوض مانده در عزای داغ ماهی.
روز و شب این خانه تنها درد و رنج است.
یک کوله بار از غم به پشت هر نگاهی.
یک دسته زاغ سر به پا غرق سیاهی،
ماندند در سوگ کبوترهای چاهی.
این جا پریدن هم کمی شادی ندارد.
این آسمان تنهاست؛ بی نوری و ماهی.
چشمان من تا بی نهایتها چشیدند
طعم غریب بی کسی، بی تکیه گاهی.
عطری نمی پیچد در این عصر غم انگیز.
تنها شب است و یک بغل از روسیاهی.
حتی قلم هم خسته است از غم نوشتن.
جان می سپارد ناگهان بر برگ کاهی.
« سپیده شافعی »
بیا با هم،
بسرائیم از برفها،
از بارانهای پائیزی
و تمام بهارهائی
که چترهای دونفره را از ما ربود.
بیا بسرائیم؛
که سخت هوس چتر کرده ام.
« فاطمه ترجمان »
داره دل به بی تو بودن دیگه عادت می کنه،
ترک عشق و عاشقی تا به قیامت می کنه.
دل آئینه ایم رو دل سنگ تو شکست.
دیگه بسه؛ چرا هی باهام لجاجت می کنه؟
بین ما فاصله هاس؛ اما هنوزم می دونی
تو دلم باز یاد تو داره قیامت می کنه؟
داری رو زخم دلم نمک تو می پاشی؛ ولی
دل تبدارم داره بهت محبت می کنه.
دلم از درد جدائی داره فریاد می کشه.
پیش هر کی می رسه از تو شکایت می کنه.
بس که از عشق تو گفتم به همه مردم شهر،
دل دیوونه ببین منو نصیحت می کنه!
دلت از سنگه؛ واسه اینه نمی دونه اینو
که چه ها با دل من درد فراقت می کنه.
« عبدالرسول میرکیانی »
بهار،
تابستان،
پائیز،
زمستان،
می آیند و می روند.
ابرها،
با وزش باد،
می آیند و می روند.
حتی پرندگانی
که گاهی بر دستش می نشستند
می آیند و می روند.
تنها،
مترسکی باقی می ماند
که چشمانش،
رو به ناکجا است.
« سارا سلیمانی »