آن گوشه،
پائین،
در زیر نور تند خورشید،
توتی رسیده،
افتاده روی سنگفرش چرکمرده.
در ازدحام رفت و آمد،
از لای پاهای شتابان،
هر آن به سوئی می گریزد
ترسان و لرزان.
توت رسیده،
از رسیدن،
خرد و سرافکنده،
پشیمان.
آن کنج،
بالا،
در سایه آرامش برگ،
توت سفیدی؛
ناپخته و کال،
بر شاخه جا خوش کرده محکم.
از کالیش راضی و خوشحال.
« عباس تربن »
گریه در زد.
باز کردم.
پلکهایم را بوسید.
بی کسی کنارم نشست و
تنهائی دستی بر سرم کشید.
تو که رفتی،
امروز چقدر مهمان دارم!
« نسترن عابدی »
بی فایده است.
روی نوک پا هم که بلند شوم،
باز هم از تو دورم؛
مثل ستاره ای
در آسمان شب.
« مهشاد ترابی »
دنیا،
بازی شطرنج است.
مهره ها سیاه و سفید.
بعضیها قلعه برای بعضیها.
بعضیها اسب
که تند می روند.
بعضیها سرباز
که اول می روند.
یک نفر شاه
که آخر می ماند.
« فرزاد زارع زاده »