زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

مرد

 

دستش را که بالا برد، خیال بقیه راحت شد. البته همه بچه ها می دانستند که شکستن پنجره کار او نیست؛ اما آقای ناظم که پسر آقای مدیر را تنبیه نمی کرد.

« مریم تجویدی » 

دستهای آلوده

 

شیر را با انگشتان ظریفش باز کرد. سرش را زیر آب گرفت. نفسش را حبس کرد. موهای پریشانش به هم می چسبیدند و روی صورتش آرام می گرفتند. مثل این بود که رام می شوند. صدای شرشر آب در سرش می پیچید. دیو سیاه دغدغه هایش کوچک و کوچکتر می شد. همراه با قطرات آب سرازیر از سر و صورتش تشویش در کاسه روشوئی سقوط می کرد. جائی خوانده بود که شستن دستها سبب آرامش روانی می شود؛ حتی برای یک جنایتکار.

« آرش مکوندی » 

قدرت عشق

 

گوزن بزرگی که هدایت گله گوزنها را بر عهده داشت هنگام عبور از صحرا، در تله یک شکارچی به دام افتاد؛ به گونه ای که توان حرکت نداشت. شکارچی با دیدن گوزن به دام افتاده به سمتش آمد. بقیه گوزنها با دیدن شکارچی از ترس پا به فرار گذاشتند؛ اما از میان آنها گوزن ماده بسیار زیبائی که جفت گوزن نر گرفتار شده هم بود به نزد گوزن نر آمد و با آرامش کنارش نشست. شکارچی که این صحنه را دید، با حیرت به گوزن ماده گفت: « تو که کاری از دستت ساخته نیست. این جا مانده ای تا تو را هم بکشم؟ ». گوزن ماده گفت: « آری. چون من نمی توانم مرگ جفتم را ببینم، ابتدا مرا بکش و بعد به سراغ او برو. » شکارچی که بسیار خوشحال شده بود خواسته گوزن ماده را پذیرفت و طنابی را بر گردن گوزن ماده انداخت و چاقویش را بیرون آورد تا سر او را ببرد که ناگهان گوزن نر با دیدن این صحنه به غیرت آمد و شروع به تقلا کرد و آن قدر پاهایش را بر زمین کوبید که تله شکست و آزاد شد. سپس به سمت شکارچی دوید تا جفتش را نیز از دست او نجات دهد. شکارچی که ترسیده بود گوزن ماده را رها کرد و لحظه ای بعد وقتی آن دو دوشادوش هم در حال گریختن بودند، شکارچی با خود زمزمه کرد: « این است قدرت عشق. »

« ادوین مورنسو » 

ببین نام خدا چه می کند!

 

در یکی از روستاهای دورافتاده زن و شوهری با هم زندگی می کردند. مرد آدم بسیار بددل و بی ایمانی بود؛ اما زن مؤمن بود و همه کارهایش را با « بسم الله الرحمن الرحیم » آغاز می کرد. مرد همیشه تقوای زنش را به تمسخر می گرفت. یک روز مرد انگشتر طلائی را برای همسرش خرید. زن که قصد داشت آن را داخل صندوقچه پنهان کند، گفت: « بسم الله الرحمن الرحیم ». مرد که عصبانی شده بود انگشتر را از زنش گرفت و آن را داخل دریاچه کنار کلبه شان پرتاب کرد و گفت: « حالا ببینم « بسم الله الرحمن الرحیم » برایت چه کار می کند! ». زن بیچاره به گریه افتاد و تا غروب فقط اشک می ریخت. مرد که از رفتارش پشیمان شده بود برای اینکه با همسرش آشتی کند، هنگام غروب به بازار ماهی فروشها رفت و ماهی تازه ای را خریداری کرد و به خانه آورد تا زن آن را برای شام آماده کند. همین که زن شکم ماهی را پاره کرد، انگشتری که مرد قبلا برای زنش خریده بود به بیرون افتاد. مرد با حیرت گفت: « بسم الله الرحمن الرحیم ».

« محسن گلابزاده » 

پلهای زیادی هست که باید بسازم!

 

سالها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود زندگی می کردند. روزی به خاطر یک سوء تفاهم کوچک بین آنها اختلاف افتاد و آنها از هم جدا شدند. برادر کوچکتر که از برادر بزرگتر کینه به دل گرفته بود چند نفر را استخدام کرد تا نهر بزرگی را در وسط مزرعه بکنند تا بدین ترتیب، بین خانه های آن دو فاصله افتد. یک روز صبح، در خانه برادر بزرگتر به صدا درآمد. مرد نجاری بود که به دنبال کار می گشت. برادر بزرگتر بعد از کمی فکر کردن، گفت: « اتفاقا من مقداری کار دارم. آن نهر وسط مزرعه را می بینی؟ آن را برادر کوچکترم به دلیل کینه ای که از من دارد، کنده است تا بین ما فاصله افتد. من در انبار مقداری الوار دارم. از تو می خواهم بین خانه من و برادرم حصاری بکشی تا دیگر او را نبینم. » نجار پذیرفت و شروع به کار کرد. برادر بزرگتر هم که می خواست برای خرید به شهر برود از او خداحافظی کرد. هنگام غروب که به خانه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شدند. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار، یک پل روی نهر ساخته بود. وی عصبانی شد و رو به نجار گفت: « مگر من به تو نگفته بودم که برایم حصار بسازی؟ ». در همان لحظه، برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل گمان کرد که برادرش دستور ساخت آن را داده است. پس از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش کشید و از او بابت کندن نهر عذرخواهی کرد. برادر بزرگتر که از عصبانیت خود نسبت به مرد نجار پشیمان شده بود از وی خواست تا چند روزی میهمان وی و برادرش باشد؛ اما او گفت: « دوست دارم بمانم؛ ولی پلهای زیادی هست که باید بسازم. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی »