زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

هستی شنواست!

 

استاد از روستائی می گذشت که به دو کشاورز برخورد کرد. آنها از استاد درخواست کردند تا برایشان دعائی کند. استاد رو به یکی از کشاورزان کرد و گفت: « تو در زندگی خواستار چه هستی؟ ». کشاورز پاسخ داد: « من مال و منال می خواهم. فقر کمرم را خم کرده است. » استاد گفت: « برو که هستی صدایت را شنید. اگر این خواسته را نیز در زندگیت دنبال کنی، به آن خواهی رسید و به دعای چون منی هم نیاز نخواهی داشت. » سپس رو به کشاورز دیگر کرد و پرسید: « تو چه خواسته ای از زندگیت داری؟ ». کشاورز دوم پاسخ داد: « من خواهان تمام لذتهای دنیا هستم. » استاد گفت: « هستی صدای تو را هم شنید. » سالها از آن ماجرا گذشت. روزی استاد به همراه شاگردانش از شهری عبور می کرد که خان شهر به استقبال وی آمد و گفت: « ای استاد بزرگ! دعای تو کارساز بود؛ چرا که من امروز خان این دیارم و خدم و حشمی دارم. » استاد از او پرسید: « آن یکی دهقان چه می کند؟ ». خان گفت: « او در خرابه ای نزدیک قبرستان زندگی می کند؛ در حالی که مست و لایعقل و دائم الخمر است. » استاد گفت: « هستی پیام شما را شنید؛ چرا که هستی شنوا و بیناست. او تمام لذتهای دنیا را می خواست و اکنون به همه آنها رسیده است. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

حضور خدا را در زندگیتان نمایان کنید!

 

مرد و زنی با ناراحتی نزد استاد آمدند. مرد رو به استاد گفت: « استاد! من و همسرم همیشه سعی کرده ایم در زندگی به خداوند معتقد باشیم؛ اما چهار فرزندمان نسبت به رعایت مسائل اخلاقی بی اعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده برده اند. چرا با وجودی که ما به خالق کائنات معتقدیم، دچار چنین مشکلی شده ایم؟ ». استاد گفت: « ساختمان خانه شما چگونه است؟ ». مرد با تعجب پاسخ داد: « این چه ربطی به موضوع دارد؟ خانه ما حیاط بزرگی دارد که دارای دیوارهای کوتاهی است. ساختمان خانه در وسط حیاط قرار گرفته است که اتاقهائی بزرگ با پنجره هائی بزرگ دارد. اثاثیه درون خانه هم کامل است. در گوشه حیاط نیز انباری بزرگی داریم. آشپزخانه، حمام و توالت هم در گوشه دیگر حیاط قرار گرفته اند. » استاد پرسید: « درون این خانه بزرگ چقدر خدا دارید؟ ». زن با تعجب پرسید: « منظورتان چیست؟ مگر می توان درون خانه خدا داشت؟ ». استاد گفت: « بله. می توان خدا را در کل زندگی نمایان کرد. برایم بگوئید در هر قسمت از خانه تان چقدر جا برای کارهای خدائی در نظر گرفته اید؟ آیا تا به حال از آشپزخانه منزلتان برای پختن غذا برای تهیدستان استفاده کرده اید؟ آیا پرده هائی که به پنجره ها آویخته اید نقشی خدائی دارند؟ آیا در منزلتان رد خداوند به چشم می خورد؟ اگر فرزندانتان به بیراهه کشانده شده اند، به این خاطر است که در منزلتان حضور خدا را کم دارید. اعتقادی را که مدعی آن هستید در خانه تان نمایان کنید. در این صورت خواهید دید که نه تنها فرزندانتان؛ بلکه بسیاری از جوانان و پیروان اطرافتان نیز به راه راست کشانده خواهند شد. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

فروشنده دوره گرد

 

استاد جعبه بزرگی پر از مواد غذائی و سکه را به خانه زنی با چند بچه قد و نیم قد برد. زن وقتی پولها و بسته های غذا را دید، شروع کرد به بدگوئی کردن از همسرش و گفت: « ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند! شوهر من آهنگری بود که از روی بی عقلی، دست راست و نصف صورتش در حادثه ای در کارگاه آهنگری سوخت و بعد از آن حادثه، علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد. چندین بار با او در مورد برگشتنش به سر کار صحبت کردم؛ اما او می گفت که با وضعیتی که برایش پیش آمده است دیگر قادر نیست به شغل سابقش بپردازد و باید به سراغ کار دیگری برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او را از خانه و سپس از دهکده بیرون انداختیم تا حداقل مجبور نباشیم خرج اضافی او را تحمل کنیم. بقیه هم که متوجه شده بودند وضع ما خراب شده است از ما فاصله گرفتند. امروز هم که شما این پولها و بسته های غذا را برای ما آوردید، به شدت به آنها نیاز داشتیم. ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! ». استاد تبسمی کرد و گفت: « حقیقتش این کمکها از جانب من نیستند. امروز صبح یک فروشنده دوره گرد به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را برای شما بیاورم و ببینم آیا حالتان خوب هست یا نه. » استاد این را گفت و از زن خداحافظی کرد؛ اما ناگهان برگشت و ادامه داد: « فراموش کردم بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دورگرد سوخته بود. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

کور واقعی منم!

 

طالب علمی به در خانه بخیلی رفت و گفت: « شنیده ام که قصد داری از مالت به مستحقان کمک کنی. من هم سخت مستحق و فرومانده ام. » مرد بخیل شروع کرد به بهانه آوردن و گفت: « من قصد دارم به کورها کمک کنم. تو که کور نیستی. » طالب علم گفت: « اشتباه می بینی. کور واقعی منم که روی از رزاق حقیقی برگردانده ام و به سوی چون تو بخیلی شتافته ام. » سپس از مرد بخیل روی برگرداند و رفت. مرد بخیل ناراحت شد و به دنبالش دوید تا کمکش کند؛ اما هر چه اصرار کرد، طالب علم قبول نکرد.

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

اگر بودی!

 

دخترک دستهایش را به هم گره کرد و در حالی که اضطراب در چشمانش موج می زد، رو به مرد فروشنده گفت: « اگر کمی ارزانتر بدهید، می خرم. » مرد اخمی کرد و پاسخ داد: « نمی شود دختر جان! قیمت مقطوع است. » دخترک به افقهای دور نگاه کرد و آهی کشید و گفت: « پدر جان! اگر بودی، به خاطر دویست تومانی که کم دارم، مجبور نبودم در این سرما بایستم و چانه بزنم. » مرد فروشنده دستی به موهای جوگندمیش کشید و گفت: « امروز روز تولد دختر من است. به همین خاطر به تو تخفیف می دهم تا بتوانی شمعدان مورد علاقه ات را بخری. »

« هانا کریمی »