عقل درمانده.
احساس،
چونان خراشیده شیشه ای
و تن،
وامانده از این بار سنگین
که بر گرده داریم.
« محمدرضا خادم »
هنوز،
از عشق چیزی نمی دانم
و نمی توانم آن را
هجی کنم.
هنوز،
از تو چیزی نمی دانم.
ای همه عشق!
« مریم سعیدی »
سرگرمی روزگار من تنهائیست.
همسایه بی قرار من تنهائیست.
گاهی که دل نگاه من می گیرد،
پاسخ به نگاه زار من تنهائیست.
ولگرد تمام کوچه ام؛ می دانم؛
اما چه کنم؛ که کار من تنهائیست؟
دلواپس بعد خود مباش ای زیبا!
بعد تو فقط نگار من تنهائیست.
در شهر شما که بی نشانی خوب است
شایع شده افتخار من تنهائیست.
پائیز بدون رفتنت زیبا بود.
بی تو غزل بهار من تنهائیست.
دنیای قشنگیست همین تنهائی.
دلگرمی روزگار من تنهائیست.
« رضا پنبه کار »
پسر جوانی قصد داشت با مجوز از مرز عبور کند. وی روی دوچرخه اش کیسه ای شن داشت که باعث شده بود ظن مأمور وظیفه شناس را برانگیزد. به همین جهت، پسر را یک شبانه روز در بازداشت نگاه داشت تا به خوبی کیسه را بازرسی کند؛ اما نتوانست چیزی جز شن در کیسه پیدا کند. پس صبح پسرک را آزاد کرد. هفته های بعد نیز این وضع به طور مکرر ادامه پیدا کرد و تا سه سال ادامه داشت تا اینکه سرانجام این آمد و شد قطع شد. روزها گذشتند و گذشتند تا اینکه روزی مأمور همان پسر را در بازار دید. با کنجکاوی جلو رفت و پرسید: « من حس می کردم و می کنم که تو ریگی در کفش داشتی. حالا وجدانا بگو که چه قاچاق می کردی؟ ». پسر گفت: « دوچرخه. » گاهی توجه به مسائل فرعی ما را از مسائل اصلی بازمی دارد.
« م. ر. آرمیدخت »