زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

هیچ کس

 

همین که بیفتی،

خواهی فهمید

زمین،

هرگز به پای تو نیفتاده

و آسمان،

همدم مطمئنی نیست.

همین که بیفتی،

آسمان از رویت رد می شود

و خورشید فقط می خندد.

همین که بیفتی،

همه تو را خواهند دید

و خواهی فهمید

- همین که دورت را نگاه می کنی -

همه تو هستند

و تو هیچ کس.

« جاوید محمدی » 

هجرت

 

یک روز صبح،

از خواب بیدار می شوی.

می بینی اشیاء جا به جا شده اند

و هر چیزی رنگ دیگری گرفته.

یک روز صبح بیدار می شوی.

می بینی همه چیز با رفتن پرستوها،

به آخر رسیده است.

« ضیاءالدین خالقی » 

فقط دو دقیقه

 

همه چیز در کمتر از دو دقیقه تمام شد. کنار مرد جوانی که به تازگی با او دوست شده بود روی نیمکت داخل پارک نشسته و همان طور که به چشمان او خیره شده بود، به زمزمه های عاشقانه اش گوش می کرد. ناگهان زن جوانی که دو بچه خردسال به همراه داشت بالای سرشان ایستاد و رو به مرد گفت: « کثافت نامرد! روزهای اول برای من هم از این دروغها می گفتی. لااقل از این دو تا بچه ات خجالت بکش. » چند دقیقه بعد، دختر جوان روی نیمکت تنها نشسته بود.

« پری افراسیابی » 

عشق

 

« من تو را خیلی دوست دارم. شاید خودت هم ندانی که چقدر عاشقت هستم. هر کاری را هم که از دستم بربیاید انجام می دهم تا تو بیشتر احساس آرامش کنی؛ ولی نمی دانم چرا همیشه ناراحت هستی و این قدر بی تابی می کنی. هر باری هم که در را باز می کنم، می فهمم که می خواهی از این جا بروی. باشد. برو. چون بیشتر از این نمی توانم ناراحتیت را ببینم؛ اجازه می دهم که بروی. »: دختر جوان این را گفت و آرام به طرف پنجره رفت. در قفس را باز کرد و مرغ عشقش را که خیلی هم دوستش داشت آزاد کرد.

« فروزان فرضی » 

انتظار

 

یک سالی می شد که انتظار آمدنش را می کشید. بی صبرانه منتظر دیدنش بود. هر روز صبح و ظهر و شب پس از آنکه نمازش را می خواند، قبل از جمع کردن جانمازش دستهایش را رو به آسمان بلند می کرد و می گفت: « خدایا! مرا ناامید نکن. خدایا! خودت می دانی که اگر نیاید، پیش زن و بچه ام شرمنده می شوم. » از خواب برخاست و رفت که در حیاط وضو بگیرد؛ اما هنوز به حوض نرسیده بود که چند قطره باران روی سر و صورتش بارید. نگاهی به آسمان انداخت و همان جا سجده شکر به جا آورد و گفت: « خدایا! صد هزار مرتبه شکرت که بالاخره آمد! اگر این خشکسالی ادامه پیدا می کرد، شرمنده زن و بچه ام می شدم. »

« محمود محمدی »