هر زمان می شویمت،
دستمالی می کشم روی تن تو،
ناگهان،
ابرها سر می رسند و
می زند یک ریز باران.
آه! ای طوسی! بگو،
نسبت تو چیست با این ابرهای مهربان؟
« حسن فرازمند »
کسی به من نگفت
کی به دنیا آمده ام
و هنوز در این خواب،
نه؛ کابوس سی و چند ساله،
تب می کنم
و شاید،
هذیان می نویسم.
هیچ کس بیدارم نکرد.
من کودکیم را
پشت حسرتها گم کرده ام.
هنوز پیدا نشده ام،
حتی زمانی که
« سارا »؛ دخترم،
با نگاه سه و نیم ساله اش،
به من گفت: « بابا! ».
« رضا پنبه کار »
بگذار تکانی بخورم،
شاید مرا به یاد بیاوری،
دستانم را ببینی،
نفسهایم را بشنوی.
هنوز خطوط خیابان،
معکوس می روند
و من در انتهای حزن آلود اتوبوسی،
از دیدار تو خرسندم.
بگذار تکانی بخورم،
شاید برای تو هم جائی باشد.
« پریوش شعبانی »
می توانم
مهتاب را
از شاخه ترد آسمان بچینم.
می توانم
ستاره ها را
درون حوض خانه بریزم.
می توانم درختان سیب را
در ابرها بکارم.
آه! من تب دارم.
« شاهین حسینی »