بیرون هوا سرد است.
گوشه اتاق تکه ای شیرینی افتاده.
بین مگسها ضیافتی برپاست.
زن خیر خوشحال از خیراتش.
حالا بهار است
و تکه شیرینی همان گوشه؛
ولی از مگسها خبری نیست.
انگار لقمه چربتری پیدا کرده اند.
زن،
به یاد حرف دخترش می افتد:
« اینها،
مگسان گرد شیرینیند.
به آنها دل نبند. »
« شهرزاد نیرودل »
ستونهای چوبی جنگل،
یک به یک قطع می شوند
و فرو می افتند.
حتی ناله های پرنده مادر هم،
نمی تواند دل سنگشان را به رحم آورد.
« شهرزاد نیرودل »
چه بوی تهوع آوری!
خیلی وقت بود
که در این مکان،
زباله نریخته بودند؛
اما نه.
مثل اینکه زباله نیست.
چند وقت هست
که رنگ حمام را
به خود ندیده است!؟
« شهرزاد نیرودل »