صبح که از خواب بیدار شد، با عجله لباسش را پوشید و از خانه بیرون زد. سر کوچه که رسید، ماشین مخصوص حمل زباله را دید که بر خلاف همیشه، خاموش و راننده اش کنار خیابان ایستاده بود. با تعجب گفت: « صبح بخیر آقای « جرالد »! حالت خوب نیست که کار نمی کنی؟ ». آقای « جرالد » به خود آمد و گفت: « صبح بخیر آقای « اسوالدو »! حقیقتش را بخواهید، امروز پسرم قرار است عمل شود. اگر امکان دارد، شما هم برایش دعا کنید. » مرد به او قول داد که حتما این کار را خواهد کرد و فراموش هم نکرد و هر باری که یادش می افتاد، پسر آقای « جرالد » را دعا می کرد. عجیب بود که آن روز، کارهای خودش هم راحت تر و بی دردسرتر انجام می شدند. فردا وقتی آقای « جرالد » او را دید، گفت: « تا قبل از ظهر، جراحی پسرم به خوبی انجام شد. دیروز من هم برای شما دعا می کردم. » مرد لبخندی زد. تازه فهمیده بود که چرا دیروز کارهایش به راحتی انجام می شدند.
« پیتر سارگن »
زن که می دانست شوهرش آن روز قصد دارد به یکی از شهرهای اطراف برود ساعت 6 صبح از خواب بیدار شد و به طرف یخچال رفت و همان طوری که چند تخم مرغ برمی داشت، با صدائی بلند رو به اتاق خواب گفت: « صبح بخیر « استیفن »! مگر دیشب نگفته بودی که امروز باید زود از خانه خارج شوی؟ پس تا دیر نشده، بیدار شو. » « استیفن » با شنیدن صدای زنش از تخت جدا شد و آبی به سر و صورتش زد و آمد داخل آشپزخانه و روی صندلی نشست. وقتی متوجه شد که زنش می خواهد برای صبحانه نیمرو درست کند، لبخندی زد و رفت کنار گاز و گفت: « چه کار می کنی « کریستی »؟ چرا این قدر کم کره می زنی؟ چرا این قدر تخم مرغ مصرف می کنی؟ شعله گاز را بیشتر کن عزیزم! مراقب باش « کریستی »! کره سوخت. خدای من! تو دوباره یادت رفت به نیمرو نمک بزنی؟ و ... » « کریستی » که از رفتار شوهرش تعجب کرده بود بالاخره طاقتش تمام شد و با صدائی بلند گفت: « دیوانه شده ای « استیفن »!؟ من حداقل بیست سال است که آشپزی می کنم. آن وقت تو درست کردن یک نیمرو را به من آموزش می دهی؟ ». مرد لبخندی زد و گفت: « درست است عزیزم؛ ولی من مخصوصا این کار را کردم تا تو متوجه شوی که وقتی داخل ماشین کنارم نشسته ای و مدام از رانندگی من ایراد می گیری، من چه حالی می شوم! ». « کریستی » سکوت کرد و سرش را پائین انداخت.
« دیوید تارد »
با اینکه « شهرام » حق برادر کوچکترش را خورده بود؛ اما « بهرام » هنوز از او می ترسید. « بهرام » سه سال قبل هنگامی که برادر بزرگترش 40 میلیون تومان سهم الارث پدریشان را بالا کشید، از « شهرام » متنفر شد و حالا که زن و بچه داشت، علیرغم اینکه می دانست زورش به برادر بزرگترش نمی رسد، داشت می رفت تا انتقامش را از او بگیرد. این فکر چهار روز پیش زمانی که از مطب دکتر بیرون آمد، در ذهنش شکل گرفت. همه فکرهایش را کرده بود. به یکی از دوستانش هم آدرس خانه برادر بزرگترش را داده بود و از او خواسته بود که بعد از ساعت 5 عصر، به پلیس زنگ بزند و آدرس خانه « شهرام » را بدهد و بگوید که یک قتل در آن خانه رخ داده است. جلوی خانه برادرش که رسید، لحظه ای مکث کرد و سپس زنگ را فشار داد. همین که « شهرام » در را باز کرد، « بهرام » شروع کرد به فحش دادن و توهین کردن به او. « شهرام » که ذاتا آدم خشنی بود چند مشت به برادرش زد؛ اما موقعی که « بهرام » به او گفت: « زنت هم از دست تو مجبور به طلاق شد. »، « شهرام » چنان عصبانی شد که چاقوئی را که در دست داشت در قلب برادرش فرو کرد. « شهرام » هنوز جنازه برادرش را از خانه بیرون نبرده بود که مأموران پلیس سر رسیدند. اگر چه « بهرام » مرده بود؛ اما به آرزویش رسیده بود. « شهرام » نمی دانست که برادرش مبتلا به سرطان است و چند ماه بیشتر زنده نیست. حالا روح « بهرام » شاد بود؛ چرا که « شهرام » باید پول خونش را به خانواده اش می داد و بدین ترتیب، آینده زن و دو فرزندش تأمین می شد.
« شیلا بهرامی »
شب یلدا رسیده بود. « پریسا » که از چهار روز قبل، به دستور مادرش و به خاطر اینکه شوهرش برایش ماشین نمی خرید، از خانه قهر کرده بود، حالا گوشه اتاق نشسته بود و از دوری شوهرش اشک می ریخت. همان موقع، مادرش وارد اتاق شد و گفت: « تو از دوری شوهرت اشک می ریزی. آن وقت همسایه هایتان الان زنگ زدند و گفتند که آقا « فرشاد » میهمانی داده و همه جا را چراغانی کرده است. » « پریسا » با عصبانیت گفت: « باور نمی کنم. » مادر گفت: « کاری ندارد. همین الان بیا برویم دم خانه تان تا معلوم شود. » چند دقیقه بعد، مادر و دختر جلوی خانه دامادشان پیاده شدند. « پریسا » ابتدا که دید خانه نورانی است، جا خورد. مادرش پوزخندی زد و گفت: « حالا بیا برویم از پشت پنجره ببینیم میهمانش کیست که برایش این طور چراغانی کرده است. » « پریسا » گریه کنان همراه مادرش به راه افتاد؛ اما زمانی که داخل خانه را نگاه کرد، « فرشاد » را دید که حدود پنجاه عدد شمع را در سراسر خانه روشن کرده و در کنار هر شمع یکی از عکسهای زنش را قرار داده و خودش هم تک و تنها سر سفره شب چله نشسته است. « پریسا » با دیدن این صحنه به سمت مادرش برگشت تا حرفی بزند که دید مادرش از خجالت سوار ماشین شده و در حال رفتن است. « پریسا » حرفی نزد و زنگ خانه را به صدا درآورد.
« پروانه عباسی »
« بابک »؛ پسرکی 11 ساله، چند دقیقه قبل، به خاطر شکستن مداد همکلاسیش از کلاس اخراج شده بود. آقای معلم وقتی که داشت « بابک » را از کلاس بیرون می کرد، به او گفت: « مثل بچه آدم زندگی کن. » « بابک » تا پایان زنگ، پشت در کلاس ایستاد؛ اما موقعی که زنگ تفریح خورد، نامه ای را که نوشته بود به معلمش داد. آقای معلم نامه را خواند. داخل آن نوشته شده بود: « چشم آقا! قول می دهم مثل بچه آدم زندگی کنم؛ اما نگفتید مثل « هابیل » باشم یا « قابیل ». »
« علی آصفی »