مرد با عجله به خانه آمد و از دختر 7 ساله اش خواست تا از جعبه کمکهای اولیه مقداری بتادین و باند زخم برایش بیاورد. دخترک که مثل همه دخترهای عالم عاشق پدرش بود با عجله دوید و لوازمی را که پدرش خواسته بود برایش آورد. مرد مشغول ضدعفونی کردن زخم روی دستش بود که دخترش با نگرانی پرسید: « چه شده است پدر!؟ دستتان چرا زخمی است؟ ». پدر همان طوری که داشت زخمش را می بست، گفت: « چیزی نیست دخترم! داشتم به خانه می آمدم که ناگهان یک سگ به من حمله کرد و دستم را گاز گرفت. » دخترک رو به پدرش گفت: « وقتی آن سگ لعنتی دست شما را گاز گرفت، چرا شما هم گازش نگرفتید پدر جان!؟ ». پدر خندید و گفت: « عزیز دلم! من و سگ خیلی با هم فرق داریم. سگ عقل ندارد و از روی غریزه حمله می کند؛ ولی ما آدمها عاقل هستیم و وقتی می خواهیم کاری کنیم، اول فکر می کنیم. ما که نباید مثل سگ باشیم. حالا متوجه منظور من شدی عزیزم!؟ ». دخترک سری تکان داد و گفت: « بله پدر جان! تازه، یک فرق دیگر هم دارید. شما من را دارید که کمکتان کنم؛ اما آن سگ بدبخت شاید دختری نداشته باشد که کمکش کند. »
« پریسا نعمت نژاد »
خانم معلم کلاس اول راهنمائی وارد کلاس شد و رو به پسربچه ها کرد و گفت: « بچه ها! این زنگ انشاء داریم. لطفا کتاب علومتان را باز کنید و درس « عجایب هفتگانه جهان » را بیاورید و یک بار بخوانید. بعد یکی از عجایب هفتگانه را موضوع انشاء خود قرار دهید و در موردش بنویسید. » پسربچه های 12 ساله به سرعت مشغول خواندن کتاب علوم و نوشتن انشایشان شدند. همان طوری که بچه ها مشغول بودند، خانم معلم متوجه شد که یکی از پسربچه ها چیزی نمی نویسد. بنابراین از او پرسید: « عزیزم! می بینم کتاب هم داری. پس چرا انشایت را نمی نویسی؟ ». پسر با خونسردی گفت: « به دلیل اینکه من فکر می کنم این چیزهائی که در این کتاب نوشته شده اند عجایب هفتگانه نیستند. » خانم معلم با تعجب پرسید: « پس عجایب هفتگانه از نظر تو چه هستند پسرم!؟ ». پسر به آرامی پاسخ داد: « لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و دوست داشتن. » کلاس در سکوت فرو رفت و کمی بعد، صدای دست زدن خانم معلم به گوش رسید.
« بهرام نصیری »
پیرمردی که حدودا 65 ساله به نظر می رسید هنگامی که قصد سوار شدن به اتوبوس را داشت، با موتورسواری تصادف کرد و به زمین افتاد. هنگامی که مردم به کمک او آمدند و از روی زمین بلندش کردند، علیرغم اینکه دست و پایش کمی زخمی شده بود، رو به موتورسوار کرد و گفت: « حال من خوب است پسر جان! تو نگران نباش و برو به کارت برس. » موتورسوار که جوان بامعرفتی بود پاسخ داد: « نه پدر جان! شما الان گرم هستید. بهتر است برویم بیمارستان تا معاینه ای از شما انجام شود. » پیرمرد قبول نکرد و رو به جوان موتورسوار گفت: « نه پسرم! من باید هر چه زودتر خودم را به آسایشگاه سالمندان برسانم. آخر می دانی؟ امروز روز تولد همسرم است. او آلزایمر دارد و اکنون در آسایشگاه بستری است. من حتما باید بروم، برایش کیک ببرم و کنارش بنشینم. » موتورسوار جوان خیلی سعی کرد پیرمرد را راضی کند که به بیمارستان بروند؛ اما او همچنان اصرار داشت که به دیدار همسرش برود. جوان که دید پیرمرد راضی نمی شود، پیشنهاد داد که حداقل او را به قنادی و سپس به آسایشگاه برساند. پیرمرد که عجله داشت درخواست پسر جوان را پذیرفت. یک ساعت بعد هنگامی که پیرمرد می خواست با جعبه کیکی در دست وارد آسایشگاه شود، جوان به او گفت: « ببخشید. مگر شما نمی گوئید که همسرتان آلزایمر دارد؟ وقتی او شما را نمی شناسد، چه اصراری دارید که در روز تولدش کنارش باشید؟ ». پیرمرد بغضی کرد و گفت: « حق با توست؛ اما من که او را می شناسم. »
« آرتور هین »
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش به تعمیرگاه رفت. تعمیرکار بعد از اتمام کارش به جراح گفت: « من تمام اجزاء ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و اجزاء دیگر آن را باز می کنم و تعمیر می کنم. در حقیقت آن را زنده می کنم. حالا چطور درآمد سالانه من یک صدم شما هم نیست؟ ». جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت: « اگر می خواهی درآمدت برابر درآمد من شود، سعی کن زمانی که موتور در حال حرکت است، آن را تعمیر کنی. »
« طاهره رفیع زاده کسمائی »
دل! ای دل من! به خویش بد راه نده،
بی دردی و کینه و حسد راه نده.
خلوتگه سینه جای نامحرم نیست.
هر کس که نشد عشق بلد راه نده.
« قنبر یوسفی »