دارد که ویران می شود تن،
از سایه های سرد غمبار؛
یعنی که می میرد خودش را
در لحظه های پوچ تکرار.
روزی که می آید دوباره،
از پله های پیچ در پیچ،
از فلسفه با طعم « نیچه »،
در زنگهای هیچ بر هیچ،
از پنجره تا میز آخر،
می رفت و برمی گشت صد بار،
بی هیچ کشف تازه ای در
تخته سیاه روی دیوار.
می پوشد اندوه دلش را
پائیزهای سرد خاموش.
می رقصد از سیگار تا دود،
تنهائیش را درد خاموش.
می بارد از چتر زمستان،
سنگینترین بغض ترش را.
آرام می کارد غم زن،
اندوه تلخ باورش را.
دارد که دریا می شود غم،
با تیک تاک ساعت تن.
از قرص تا لیوان بریزد
دلشوره های آخر زن.
« لیلا حسنوند »
دردی عجیب، دردی مبهم، دردی بدون شرح،
بر شانه های خسته مردی بدون شرح؛
مردی بدون نام، بدون نشان، بدو
ن یک شناسنامه و فردی بدون شرح،
مردی غریب و تنها در نیمه های شب،
حتی بدون سایه سردی بدون شرح.
یک کوله بار لبریز از عشق و عاطفه،
بر دوشهای کوخنوردی بدون شرح؛
مردی که ذکر نامش اعجاز می کند
چون نام ذات اقدس، فردی بدون شرح،
مردی که کوفه کوفه دلش زخم خورده است
در گیر و دار جنگ و نبردی بدون شرح؛
یک لحظه بعد، اما فریاد هست و چاه،
سنگ صبور شبزده مردی بدون شرح؛
مردی که فرقش از دم شمشیر شد دو تا،
با دستهای فاجعه گردی بدون شرح.
زان دو فقط دو رنگ به جا ماند تا هنوز؛
سرخی عشق و لکه زردی بدون شرح.
« سید مصطفی میرعبدالله »
می شود از من و تو تا نفس ما برسی
و به این حادثه، این لحظه زیبا برسی.
روح « مجنون »ی تو دست تو را می گیرد.
با خودت عهد بکن تا که به « لیلا » برسی.
روی آن ساحل خاموش نشستن تا کی؟
دو قدم راه فقط مانده به دریا برسی.
نکند حس سرابی به کویرت بکشد
یا به ژرفای ترک خورده صحرا برسی!
نکند دیر کنی، دیر رسی، دیر شود،
دیرتر از همه دیر شدنها برسی،
رأس آن لحظه بیائی که دلم در خاک است!
نگرانم که پس از من، تو به این جا برسی.
منتظر، چشم به در، مطمئنم می آئی.
آن قدر منتظرت می مانم تا برسی.
« شبنم فرضی زاده »
فکر نمی کنم
همه کلمه های دفترم،
تو را بشناسند
که زیبا،
در دل جهان نشسته ای؛
اما کلمه هائی که تو را دیده اند
مثل من شاعرند،
مثل من عاشقند.
شبها راه می روند
و از ماه می نویسند،
از ستاره،
از تو،
از ابرهای پاره پاره.
« منوچهر آتشک »
شاید،
تو را در چهره دور ماه ببینم.
شاید،
تو را
در کوچه های مهر ببینم
و آن گاه از تو بپرسم:
« عشق چه شکلی دارد؟ ».
« مسعود ثابتی »