آتش عشق تو در سینه نهفتن تا کی؟
همه شب از غم هجر تو نخفتن تا کی؟
طعنه ز اغیار تو ای یار شنفتن تا کی!؟
روی نادیده و اوصاف تو گفتن تا کی؟
« غلامرضا قدسی خراسانی »
هر روز که از خواب بلند می شوی،
مرگ،
دستهایش را
زیر چانه گذاشته
و به تو نگاه می کند.
امتیاز می دهد
و چقدر خوشحال می شوی،
وقتی تمام حرکتها،
در دست توست.
سربازها را پیش می بری.
قلعه را فتح می کنی.
اسب می تازی.
فیلها را جا به جا می کنی.
به وزیرت مغرور می شوی
و عاقبت یک روز،
مرگ،
دستش را از زیر چانه برمی دارد
و با یک حرکت،
مات می شوی.
« لیلا عباسعلی زاده »
به روی خودم نمی آورم.
دست برمی دارم از سر جهان و
به زندگی ادامه می دهم.
هیچ چیز از ما شروع نشده و
به ما نیز،
ختم نخواهد شد.
« مریم ملک دار »
وقتی دستم به دامن ماه نمی رسد،
تصویرش را
با سنگدلی تمام،
در آینگی برکه در هم می ریزم.
« غلامرضا پیرانی »
صبح بود و آسمان،
لاجوردینی روان.
ساختم در لحظه ای،
خامشی را نردبان.
بر شدم بر بام راز.
خویش را دیدم به تن،
ذره ای در کهکشان.
سهم خود را یافتم
لحظه ای از جاودان.
وه! چه وحشتناک بود
ایستادن ناگهان،
بر کران بیکران!
« محمدرضا شفیعی کدکنی »