مرد ثروتمندی از دنیا رفت و تمام ثروت خود را برای تنها پسرش که هیچ فن و مهارتی نداشت به ارث گذاشت. پسر جوان که خام و ناپخته بود مغرور از ثروت بادآورده پدر در دهکده قدم می زد و به مردم فخر می فروخت. روزی استاد و چند نفر از شاگردانش مشغول درست کردن حمام دهکده بودند. پسر پولدار که از آن جا می گذشت با غرور نگاهی به شاگردان مدرسه که جوان و هم سن و سال خودش بودند انداخت و با خنده تمسخرآمیزی گفت: « می بینم که مجانی و برای رضای خدا این همه زحمت می کشید و آخر سر هم فقط همان آش مدرسه نصیبتان می شود؛ اما من آن قدر ثروت دارم که می توانم تا پایان کارتان هر دقیقه یک سکه جلوی شما بیندازم و اصلا هم فقیر نشوم. » استاد که آن جا بود بلافاصله رو به پسر جوان گفت: « ای جوان! به تو پیشنهاد می دهم که به جای این کار از این به بعد، در زندگیت به شدت خسیس شوی و حتی یک سکه هم خرج نکنی. ثروتی که شانسی نصیبت شده است دیگر به سراغت نمی آید. اگر خسیس نباشی و با وسواس پولهایت را خرج نکنی، روزی می شود که سکه هایت تمام می شوند و مجبور می شوی برای سیر کردن شکمت کار کنی و از آنجائی که کاری بلد نیستی، هیچ کسی به تو کار نمی دهد و آن موقع، حتی پول یک کاسه آش را هم نخواهی داشت. بنابراین به تو پیشنهاد می کنم که زودتر به خانه ات بروی و به شدت از سکه هایت مراقبت کنی؛ چرا که اگر یکی از آنها کم شود، دیگر نمی توانی آن را به دست بیاوری. آیا تا به حال به این فکر نکرده ای که چرا پولدارهائی مانند تو که ثروت بادآورده ای نصیبشان شده است این قدر خسیس هستند؟ ».
منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی »
دو مرد وارد مسجدی شدند. یکی از آنها عابد و دیگری گنهکار بود؛ اما وقتی از مسجد بیرون آمدند، مرد گنهکار مؤمن راستین و مرد عابد فاسق و گنهکار خارج شد. علت هم این بود که مرد عابد وقتی وارد مسجد شد، به عبادت خود مغرور بود و به آن می بالید؛ اما مرد گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش از خداوند بود.
منبع: کتاب « داستانهای اصول کافی »
پادشاهی از راهی می گذشت. چشمش به مردی افتاد که جمجمه انسانی را پیش روی خود گذاشته است و به آن نگاه می کند. پادشاه به سوی او رفت و پرسید: « با این جمجمه چه کار داری؟ ». آن مرد در پاسخ گفت: « ای پادشاه! من هر چقدر به این جمجمه نگاه می کنم، نمی فهمم که این کله متعلق به آدم فقیر و بیچاره ای مثل من است یا به بزرگی چون تو تعلق دارد! ». پادشاه انگشت حیرت به دندان گرفت و گفت: « ما نیز نمی دانیم. »
منبع: کتاب « قصه های « عطار » »
نوک دشنه تیزش را در تنه درخت کهنسال فرو کرد و نوشت: « بیائیم با طبیعت آشتی کنیم. »
« امیرمهدی نورآقائی »
چند روزی برای جوجه گنجشک زخمی زحمت کشیده بودم. حالا می توانستم او را به لانه ای که بر بلندای درخت کاج باغمان بود ببرم. وقتی جوجه را میان پنج جوجه دیگر درون لانه قرار دادم، صدای تفنگ بادی ای از ته باغ آمد. برادرم مادر گنجشکها را نشانه گرفته بود.
« طیبه قاسمی »