باران دار و درختها را می شست،
ناپاکی رخت و پختها را می شست.
در آن شب قدر ابر رحمت تا صبح،
پیشانی تیره بختها را می شست.
« حسین عبدی »
اگر از عشق بگویم،
تمام درختان جوانه می کنند
و برای رسیدن به آسمان،
پرندگان،
دیدن تو را بهانه می کنند.
« حسین الله یاری »
تو می توانستی شکوفه باشی سرخ.
تو می توانستی جوانه باشی سبز.
تو می توانستی جنگل،
جنگل،
جنگل باشی
و هر بهار که آواز عشق می آید،
امید بالهای خسته خیل پرندگان باشی
که با نسیم سفر می کنند
در باران.
تو می توانستی؛
اما چنین که می گذرد بر تو،
باد خزانی
و گرد موذی مرموز،
ریشه دوانده است در تمامی رنگهایت.
چگونه،
آه،
چگونه بانگ برآرم
که از خواب،
از خواب شبانه،
باری مگر تو به پا خیزی!؟
ای مرد! ای به خواب گران رفته در بهار جوانی!
« ضیاءالدین ترابی »