نمی دانستم
زنهای زیبا صبر نمی کنند تا بزرگ شویم.
بر جائی که علفها ایستاده بودند
سبز شدیم
و آنها،
به بهانه های مختلفی،
دیگر زیبا نبودند.
« ع. ج. بی نام »
درد داد می زد در پیرمرد گاریچی.
خسته بود و بی یاور پیرمرد گاریچی.
صبح زود قسمت شد حمل بار سیمانی.
شادمان و ناباور پیرمرد گاریچی.
کیسه های سنگین را چید او کنار هم؛
آن شکسته لاغر، پیرمرد گاریچی.
نبض او کمی شد کند، داد زد سرش معمار:
« یک ردیف بالاتر، پیرمرد گاریچی! ».
بعد مرگ او دیدیم رو به روی هر بنگاه،
یک ردیف سرتاسر پیرمرد گاریچی.
سرگذشت شومش را هر جوان بیکاری،
تلخ می شنید از هر پیرمرد گاریچی.
یاد او نخواهد رفت از ضمیرمان هرگز؛
آن شهید نان آور، پیرمرد گاریچی.
« قدرت ملکی »
بیا، بیا به جانب خدای خویش رو کنیم،
گل حضور و نور را به باغ عشق بو کنیم.
چه می شود به یاد او بساط عشق گستریم،
ز چشمه محبتش چو عاشقان وضو کنیم،
نیاز را شناخته، نماز را اداء کنیم،
به آب توبه جان خود همیشه شستشو کنیم،
به کوی بندگی رویم و در رکوع و سجود،
رضای آفریدگار خویش جستجو کنیم،
برای توبه از گناه و ترک راه اشتباه،
انیس گریه ها شده، به اشک و سجده خو کنیم،
اگر چه دستمان تهی، اگر چه بارمان گران؛
به او امید بسته و سعادت آرزو کنیم؟
خدا بزرگ و بی نیاز و ما فقیر و کوچکیم.
بیا، بیا که با خدای خویش گفتگو کنیم.
« جواد محدثی »
آسمان تو برای تو،
آسمان من برای من.
ما هر دو یک بار متولد می شویم،
یک بار می میریم.
من آرزوهای تو را به تن می کنم.
تو کابوسهای مرا در آغوش بگیر.
« کیانا رشیدی »
ماه خواب است و ستاره،
رفته از هوش لب پنجره ها.
دست این قدر نگیرید به سمت بالا
و مزاحم نشوید
و خدا را نگذارید چنین،
لای این منگنه ها
که بیاید ابری
و ببارد باران.
بهتر این است مجالی بدهید
آسمان کار خودش را بکند
و زمین نیز بگردد
پی یک لقمه نان،
من هم این طور،
نشوم جان به سر و خوابزده
و سر صبح سر وقت به کارم برسم
مثل یک مرد مسلمان.
« حسن فرازمند »