خانه کوچک ما،
کوی کهریزک بود،
لب یک نهر، پر از بید و بهار.
کوچه خلوتمان غلغله از برگ چنار
و پر از کاکلی و شبنم و چسبیده به جالیز خیار؛
گاهی اما دلمان،
قیل و ویلی می رفت
تا پیاده روی تهران و نئونهای شب خسته و تار،
چند بوتیک و لباس مد شب،
سینما، چرخ و فلک، پارک، پفک،
ادکلن، عطر، نگاه و مژه مصنوعی،
چشم این گونه خمار.
مدتیست
خانه ما این جا،
لب جوئیست پر از قوطی و بطری و زباله.
کیپ چسبیده به دیوار
و به برجی که پر از زهر، پر از مار، پر از دلتنگیست.
گاه گاهی دلمان،
قیل و ویلی، غش و ضعف،
می رود تا لب آن نهر و چنار،
کوی کهریزک و نزدیک بهار،
کاکلی، شبنم و جالیز خیار.
« حسن فرازمند »
از روزمرگیت برمی خیزی:
« الو! »؛
من اما ساعتها فکر کرده ام
اینکه تلفن چه رنگیست،
کدام پیراهن را پوشیده ای
و از کجای خانه به سمتش می آئی.
گوشی را می گذاری.
این مزاحم همیشگی در کجای خاطره ات،
بوق می خورد؟
« صدیقه مرادزاده »
در سرم،
بیابانهای تو.
در دلم،
دریاهای تو.
حیرانم، حیران؛
چنان که نمی دانم
آسمان را کجا جا دهم
یا شیطان را
از کجای جهان برانم
که این جا دیگر جا نیست؛
از بس که توئی،
از بس که من نیستم.
« ضیاءالدین خالقی »
هر بار که دستم را می فشاری،
پرنده دیگری آزاد می شود
و ماهی کوچکی،
به دریا برمی گردد.
« علیرضا عباسی »