-
بسته به تو
جمعه 12 خرداد 1391 15:31
دستگاه گردش خون و تنفس، هیچکاره اند. تپیدن قلبم، بستگی دارد به تو. « سیده مریم حسینی »
-
بهار بد
جمعه 12 خرداد 1391 15:30
بیا با هم، بسرائیم از برفها، از بارانهای پائیزی و تمام بهارهائی که چترهای دونفره را از ما ربود. بیا بسرائیم؛ که سخت هوس چتر کرده ام. « فاطمه ترجمان »
-
درد فراق
جمعه 12 خرداد 1391 15:29
داره دل به بی تو بودن دیگه عادت می کنه، ترک عشق و عاشقی تا به قیامت می کنه. دل آئینه ایم رو دل سنگ تو شکست. دیگه بسه؛ چرا هی باهام لجاجت می کنه؟ بین ما فاصله هاس؛ اما هنوزم می دونی تو دلم باز یاد تو داره قیامت می کنه؟ داری رو زخم دلم نمک تو می پاشی؛ ولی دل تبدارم داره بهت محبت می کنه. دلم از درد جدائی داره فریاد می...
-
همیشه همان جاست!
جمعه 12 خرداد 1391 15:27
بهار، تابستان، پائیز، زمستان، می آیند و می روند. ابرها، با وزش باد، می آیند و می روند. حتی پرندگانی که گاهی بر دستش می نشستند می آیند و می روند. تنها، مترسکی باقی می ماند که چشمانش، رو به ناکجا است. « سارا سلیمانی »
-
دشت تو را می خواند!
جمعه 12 خرداد 1391 15:26
در آن دشت که می بارد بارانی ز خوشبختی، خانه ای خواهم ساخت و در خانه خود، باغچه ای از گل عشق، حوضی به رنگ رود، ناودانی از مهر، پنجره ای از نور می سازم. راستی؛ عشق را در چه گلی شکوفا بکنم؟ شقایق، نرگس یا یاس سفید؟ آسمان را به چه رنگی معنا بکنم؟ آبی یا رنگ غروب یا همان نیلی رنگ؟ پروانه را به کدام شمع دلاویز کنم؟ دشت تو...
-
هدیه
جمعه 12 خرداد 1391 15:24
شهر را سمت نگاهم آورده ام، سمت شعرهایم و سمت خوابهائی که دیده ام و چیزهائی که تو، همیشه به یادشان بودی و خیابانها و ماه و ستاره و آسمانی که زندگی را به من و تو هدیه داده است. « منوچهر آتشک »
-
زندگی پنج حرف است!
جمعه 12 خرداد 1391 15:23
زندگی پنج حرفی غریبیست. روی صندلیهایمان می نشینیم، چای می خوریم و به زندگی عادت می کنیم و در یک ظهر آفتابی، کنار دریاچه ای آرام، زیر یک سایبان بزرگ، به خواب می رویم. « علیرضا لبش »
-
شب
جمعه 12 خرداد 1391 15:22
شب، مقدمه صبح است، مقدمه نگاه تو که به دست آسمان روشن می شود. « حمید اکبریان »
-
نیایش
جمعه 12 خرداد 1391 15:21
تو را نمی بینم؛ اما بوی تو را از نانهای پخته شده در غروب و هوای بارانی می شنوم. تو را دوست دارم. تو از جنس زندگی من هستی. « لاله جهانگرد »
-
حرف آخر
جمعه 12 خرداد 1391 15:19
هزار خواهش و آیا، هزار پرسش و اما، هزار چون و هزاران چرای بی زیرا، هزار بود و نبود، هزار شاید و باید، هزار باد و مباد، هزار کار نکرده، هزار کاش و اگر، هزار بار نبرده، هزار بوک و مگر، هزار حرف نگفته، هزار راه نرفته، هزار بار همیشه، هزار بار هنوز. مگر تو ای همه هرگز، مگر تو ای همه هیچ، مگر تو نقطه پایان بر این هزار خط...
-
تا سپیده
جمعه 12 خرداد 1391 15:18
چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم. با گریه ساختیم و به پای تو سوختیم. اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم. عمری که سوختیم برای تو سوختیم. پروانه سوخت یک شب و آسود جان او. ما عمرها ز داغ جفای تو سوختیم. دیشب که یار انجمن افروز غیر بود، ای شمع، تا سپیده به جای تو سوختیم! کوتاه کن حکایت شبهای غم « رهی » کز برق آه و سوز نوای...
-
بهار خاطره
جمعه 12 خرداد 1391 15:17
بهار خاطره ما همیشه طوفانیست و تا کنار محبت چه راه طولانیست! قسم به تیرگی دلنشین شبهایم که با خیال تو هر شب عشای ربانیست! غزل برای تو یک گوشه از نیاز من است؛ ولی چه سود؛ که تکرار دل پریشانیست؟ دلم گرفته ز هستی و حیف چشمانت، تمام هستی ما بوده است و حالا نیست! بریده ای مگر از ما؟ چنین قرار نبود. بریدن از تو خدایا، خیال...
-
مرگ
جمعه 12 خرداد 1391 15:16
چقدر امروز و فردا می کنی مرگ! چقدر این پا و آن پا می کنی مرگ! بیا جان را بگیر و راحتم کن. چرا داری تماشا می کنی مرگ!؟ « غلامرضا پیرانی »
-
بی طاقتی
جمعه 12 خرداد 1391 15:15
چرا این روزها شوری نداریم، به سر شوقی، به دل نوری نداریم؟ چرا این روزها اصلا به کلی، من و تو طاقت دوری نداریم؟ « غلامرضا پیرانی »
-
رد عشق
جمعه 12 خرداد 1391 15:14
به کلی ریشه ام را آب برده است. پل اندیشه ام را آب برده است. چنان بر « بیستون » بارید باران که رد تیشه ام را آب برده است. « غلامرضا پیرانی »
-
حس خوب زندگی
چهارشنبه 10 خرداد 1391 11:57
احساس خستگی می کرد. دوست داشت بخوابد. حس بی ارزش بودن وجودش را فراگرفته بود. ناگهان صدائی او را میخکوب کرد. بالای سرش را نگاه کرد. چه خبر بود؟ احساس می کرد دارند قسمتی از وجودش را از او جدا می کنند. حالا احساس سبکی می کرد. وای! چه حالی داشت حس تهی بودن! می خواست داد بزند و به همه بگوید: « ای مردم! این حس بهترین حس...
-
نام
چهارشنبه 10 خرداد 1391 11:56
محیط زیست یا محیط مرگ؟ « علی باجلان »
-
ای که نزدیک منی!
چهارشنبه 10 خرداد 1391 11:55
تو را می پرستم که مرا با ماه رو به رو کردی و خورشید را نشانم دادی و باران را به خوابهای من باراندی و مرا سوار رنگین کمان کردی و به دریا انداختی و به کوههای بلند فرستادی و در دشتها دواندی و از نوازش من سیر نشدی و نزدیک من ماندی. روز را آفریدی، بیدار شدم و شب را آفریدی و خوابیدم. « لاله جهانگرد »
-
حکایت دل پیاده رو
چهارشنبه 10 خرداد 1391 11:53
گربه ای رد شد از پیاده رو، پیرزنی، سه چرخه کودکی و برگ درختی هم. خوش به حال پیاده رو که برای همه جا دارد! « شقایق اعظمی »
-
خلوت سرد
چهارشنبه 10 خرداد 1391 11:51
در مقبره سردم، یک گل به چه می ارزد؛ آن جا که دلم بی تو، هر ثانیه می لرزد؟ باور بکنی یا نه، این جا پر از دردست؛ جائی که در آن قلبی در خلوتش افسرده ست. شب را که به سر بردی، یک روز دگر داری؛ هر لحظه آن رنج و هر ثانیه بیماری. من یاد تو را دارم. تو یاد مرا داری؟ تو بی غم و فکر خود. من هق هق و بیداری. « افسانه علیرضائی »
-
از لا به لای انگشتها
چهارشنبه 10 خرداد 1391 11:50
آسمان هشت تکه می شود با همین دستهای کوچک. « زهرا نورانی »
-
خوشبختی در قاب
چهارشنبه 10 خرداد 1391 11:49
کاش می شد تنها یک بار، یک بار دیگر، از ته دل خوشحال می شدیم! آن وقت خوشبختیمان را قاب می کردیم تا همیشه یادمان بماند خوشحالی چه شکلی است. « زهرا خانی »
-
ارث و میراث
چهارشنبه 10 خرداد 1391 11:48
از گذشتگان، میراثی که بر جا ماند یکیش تاریخ است و دیگری، کابوس تاریخی شب امتحان. « مریم حمید شریفلو »
-
زخم سکوت
چهارشنبه 10 خرداد 1391 11:46
نزدیک است دیوانگیم. آرامتر سکوت کن که صدای بی تفاوتیت، آزارم می دهد. « مهتاب رجبی کیا »
-
بی کاغذ هرگز!
چهارشنبه 10 خرداد 1391 11:45
نمی خواهم اینترنتی باشم. من کتاب کاغذی می خواهم. بی کاغذ، حتی یک لحظه هم نمی توانم. می خواهم ورق بزنم تا بوی خوش کاغذ، احساسم را صفحه صفحه با خود ببرد. « الهام همتی »
-
شایسته صفات تو نیست!
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:27
من گنجشکی خیس، خسته، گشنه، پرشکسته، به پشت پنجره تو پناه آمده. خدایا! شایسته هیچ یک از صفات تو نیست پنجره را نگشائی. « نغمه دانش آشتیانی »
-
گم باشک
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:27
چشم گذاشتم. قائم شدی. حالا سالهاست چشمهایم را برنداشته ام. دوست نیمه راه نیستم. می شمرم تا آخرین عدد دنیا. « نیلوفر شهسواریان »
-
روزگاری پیش از این
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:26
روزی، من برای تو می مردم، تو برای من؛ البته روزگاری؛ قبل از آنکه یکدیگر را در قلبهایمان بکشیم. « محدثه محمدنژاد »
-
قطره
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:24
یک قطره آب کافیست تا در دلش ببینم دریای بی کران را. در قطره می توان دید با چشم باز گاهی پهنای آسمان را. « مهدی مرادی »
-
سطل زباله
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:22
گوشه و کنار پیاده رو، پر بود از روزنامه پاره، پوست موز، لیوان شکسته بستنی، ... . دهان سطل زباله از تعجب باز مانده بود. « حسین تولائی »