-
دخترک خوشبخت
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:21
در این شب تاریک، غبطه می خورم به سعادت دخترک کبریت فروش. « حنانه بذرافکن »
-
من و تو چه می بینیم؟
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:19
کسانی، تنها بوسه پروانه بر گل را می بینند. کسانی، تنها جوانه سبزی را که تازه بر شاخه روئیده، کسانی، تنها باران را، آسمان را، خورشید را می بینند. کسانی، تنها چهره خیس کوچه ها را می بینند؛ خیس از گریه آسمان؛ اما من و تو، قدم زدن بهار را می بینیم در خیابانهای شهرمان. « سارا سلیمانی »
-
نور تو
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:18
من روی زمین ایستاده ام. تو در آسمان نشسته ای. من با دستهایم به تو پل می زنم. تو با نورت پلی به خانه من بزن. « لاله جهانگرد »
-
خیره به مهربانی تو
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:17
مردمانی که روی این پل ایستاده اند و به این رود خیره اند دارند مهربانی تو را نگاه می کنند، بی آنکه بدانند. « لاله جهانگرد »
-
پلهای کوچک
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:16
پلهای چوبی کوچکی که ما با دستهای خودمان ساخته ایم پلهائی میان دو قلب بسیار کوچک در دو سوی دنیائی بسیار بزرگ. « لاله جهانگرد »
-
عبور
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:15
مرا به خانه خودت ببر. من از تنهائی می ترسم. من از تاریکی می ترسم. من به طاقچه تو، درختهای بهشت تو، کلمات تو و کاسه های چوبی تو دل بسته ام. مرا از این پل باریک عبور بده. من از پلهای باریک می ترسم. « لاله جهانگرد »
-
از دست تو آب می نوشم!
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:14
سر می خورم روی دستهای تو از شانه هایت به روی بازوانت و می رسم به گودی کف دستت که بسیار بخشنده است و از آن آب می نوشم. « لاله جهانگرد »
-
بازیگوشیهای من
دوشنبه 8 خرداد 1391 22:10
رودخانه ای خروشان است دوست داشتن من و ماهیهای قرمز، همه بازیگوشیهای منند. به سمت تو جاریم. پلهای مهربانی تو، حامیان منند. « لاله جهانگرد »
-
خجالت
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:29
صدائی آمد: « خجالت می کشی؟ تنهائی؟ چرا آن گوشه نشسته ای؟ ». باز هم صدائی آمد: « همیشه خجالتیها کنج دیوار قائم می شوند. پس تو هم خجالتی بودی و ما خبر نداشتیم؟ ». باز هم صدائی آمد؛ این بار طولانیتر: « می دانی؟ به نظر من آدم اگر اجتماعی نباشد، باید سرش را بگذارد زمین و بمیرد. حالا ناراحت نشوی. کلا گفتم. منظورم شخص خاصی...
-
تلفن اشغال
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:28
جوان سوار تاکسی شد و گفت: « آقا! حرکت کن. عجله دارم. » راننده سریع پایش را گذاشت روی پدال گاز. پسر جوان چند بار با موبایلش شماره گرفت؛ اما انگار نتیجه ای نداشت. بالاخره عصبانی شد و زیر لب گفت: « یک ساعت است که دارم شماره می گیرم. مدام مشغول است. » بعد نگاهی به آئینه جلوی ماشین انداخت و گفت: « آقا! سریعتر لطفا. »...
-
قاب عکس
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:27
« مشوق شما برای رسیدن به این موفقیت بزرگ چه کسی بود؟ »: یکی از خبرنگاران با صدای بلند این را پرسید و بقیه حاضران چشم به دهان او دوختند تا جواب سؤال را بشنوند. نمی دانست چگونه درباره مشوقش توضیح بدهد. می توانست صورتهای متعجب حاضران را تصور کند. در نهایت پاسخ داد: « مشوق من یک قاب عکس بود. » همه با تعجب به هم نگاه...
-
احساس بهاری
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:27
تو می دوی و من احساس می کنم در تو بهاری است که این گونه پر از شوقی. « مهشاد ترابی »
-
آدمها
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:26
سنگها، با آن همه سنگی، غلتیدند و نرم شدند. در عجبم از آدمها! « مهتاب قبادی »
-
این روزگار
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:24
در روزگار تورم، سن زود بالا می رود. اگر لبها رکود و سود دوستیها پائین؛ ولی در چشمها، نقدینگی اشک زیاده شده، در روزگاری که نگاهها، کمتر به هم عشق وام می دهند. « پریسا شکوهی مجد »
-
مادر مهربان
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:23
عجب مادری است خورشید! صبح تا شب، دور این کودک می گردد؛ مبادا سرما بخورد! « زهرا نورانی »
-
جاده جدائی
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:22
رنگ کفشهایت، روی جاده ها، چکه می کند. جاده سیاه، رفتن تو را لکه می کند. « نازنین نصرتی »
-
صدای آبی پرواز
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:21
تو را از زبان پرندگان نیایش می کنم، وقتی که کنج قفس نشسته اند یا در سینه آسمان پرواز می کنند، وقتی از کاسه سپید کوچکی آب می خورند یا وقتی که از چشمه ای، وقتی پرواز را یاد می گیرند یا وقتی از پرواز کوچ خسته اند و بر شاخه ها نشسته اند. تو را از زبان پرندگان نیایش می کنم، وقتی سر از تخم بیرون می آورند و به آسمان نگاه می...
-
مرا ببین!
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:20
چشمهایم را می بندم. چشمهایم را باز می کنم. چشمهایم را می بندم. چشمهایم را باز می کنم. ستاره ای هستم که از دورها به تو چشمک می زنم. خدایا! مرا ببین. « لاله جهانگرد »
-
تازه می شوم!
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:18
نوک می زنم به دانه های کوچک نور در آسمان. تنم تازه می شود و دعاهایم رقیقتر. « لاله جهانگرد »
-
روشنائی کوچک
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:17
این ستاره ها را در جیبت داری یا روی دامنت، در مشتت یا توی سینه ات، در چشمانت یا در سرانگشتهایت؟ این روشنائی کوچک از کجاست که از تو به من می بارد؟ « لاله جهانگرد »
-
ستاره ها نزدیکند!
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:16
ستاره های کوچک عزیز، همه به تو بسیار نزدیکند؛ ستاره های زنده نقره ای و ستاره های مرده طلائی؛ آنها که با ماه رفت و آمد دارند و در تمام طول عمر، تمرین روشن بودن کرده اند. « لاله جهانگرد »
-
پیغامهای نقره ای
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:15
در آسمان روشن تو خوابیده اند پیغامهای نقره ای کوچک. « لاله جهانگرد »
-
دگر هیچ!
یکشنبه 7 خرداد 1391 14:14
رخی اخمو، دلی پرکین، دگر هیچ. دلی غمگین، لبی غمگین، دگر هیچ. خدا! بر غصه ها نفرین، دگر هیچ! خدایا! خنده ده؛ آمین! دگر هیچ. « علی باجلان »
-
تا شقایق هست، زندگی باید کرد!
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 08:17
تازه از خاک آفریده شده بود و کوله بارش سبک بود؛ مانند پری از پرهای قو. آرام و بی صدا گوشه ای نشسته بود و منتظر دستور زندگی بود که ناگهان دستی از آسمان به سویش آمد و برایش دفتری آورد. از حالت نگاهش معلوم بود که می خواهد بپرسد آن چیست. خدا توضیح داد: « این دفتر زندگی توست. به زمین برو و آن را پر کن. خوشخط و خوانا بنویس....
-
اعتقاداتتان را چند می فروشید؟
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 08:16
مردی که مقیم لندن بود روزی سوار تاکسی شد و قبل از حرکت، کرایه را پرداخت. راننده بقیه پول وی را به او برگرداند؛ اما 20 پنس اضافه تر داد. مرد که متوجه پول اضافه شده بود چند دقیقه ای با خودش کلنجار رفت که آیا 20 پنس اضافه را برگرداند یا نه. سرانجام بر وسوسه اش غلبه کرد و پول اضافه را برگرداند. وقتی به مقصد رسیدند، راننده...
-
نانوای بی وجدان
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 08:15
یک روز صبح استادی از مقابل یک نانوائی عبور می کرد که متوجه شد نانوا عمدا مقداری آرد جوی ارزانقیمت را با آرد گندم مرغوب مخلوط می کند تا در طول روز سود بیشتری از فروش نانهایش حاصل کند. استاد از نانوا پرسید: « آیا دوست داری تا آخر عمر با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داده است همنشین شوی؟ ». مرد نانوا با تمسخر...
-
الرحمن
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 08:13
پنکه سقفی مسجد، نم نمک می چرخد و مرا می برد آن جا که ستاره و درختان همگی، می ستایند تو را؛ من ولی در پی خرما و تسلی و فرستادن یک فاتحه بر اهل قبورم. آه! ای عشق! چقدر از تو دورم، دورم! « حسن فرازمند »
-
بیا!
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 08:13
ای مرا آزرده از خود! گر پشیمانی، بیا. نغمه های ناموافق گر نمی خوانی، بیا. تا که سر پیچیدی از راه وفا، گفتم: « برو. » جز وفا اکنون اگر راهی نمی دانی، بیا. یک نفس با من نبودی مهربان ای سنگدل! زان همه نامهربانی گر پشیمانی، بیا. تاب رنجوری ندارم؛ در پی رنجم مباش. گر نمی خواهی که جانم را برنجانی، بیا. خود تو دانی دردها بر...
-
مناجات
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 08:12
و در آغاز سخن بود و سخن تنها بود و سخن زیبا بود. بوسه و نان و تماشای کبوترها بود. اهرمن خاتم دانائی و زیبائی را برد ز انگشت سلیمانی او. جادوی کرد یکی پیر پلید که سخن؛ سر قدر، مسخ گردید و سترون گردید. ای تو آغاز، تو انجام، تو بالا، تو فرود! ای سراینده هستی سر هر سطر و سرود! بازگردان به سخن دیگر بار، آن شکوه ازلی، شادی...
-
افتتاحیه
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 08:10
به کلنگ و صلوات و به قیچی، به ربان، جاده، سد، پل، پیوند و به یک صرف خوشایند و به طرفه و ترفند که بیارد به لب مردم این ناحیه لبخند، دلم می لرزد. چه کنم؟ دست خودم نیست. دوست دارم وطنم، هموطنم را. « حسن فرازمند »