-
خاموش شد آتشکده ها!
شنبه 6 اسفند 1390 08:04
خاموش شد آتشکده ها در قدمت. کسری نشکافت تا نشد مات غمت. فریاد تو را خاک به افلاک رساند. افراشته شد به بام هستی علمت. « بابک حسین زاده برجوئی »
-
آواره شدند!
شنبه 6 اسفند 1390 08:02
جادوگر دیو نعره زد: « بد آمد. » از عرش خروش و نور ممتد آمد. آواره شدند دیو و دد با کس و کار تا بانگ برآمد که: « « محمد (ص) » آمد. » « بابک حسین زاده برجوئی »
-
دریا
شنبه 6 اسفند 1390 07:59
به پیش روی من تا چشم یاری می کند، دریاست. چراغ ساحل آلودگیها در افق پیداست. در این ساحل که من افتاده ام خاموش، غمم دریا، دلم تنهاست. وجودم بسته در زنجیر خونین تعلقهاست. خروش موج با من می کند نجوا که: « هر کس دل به دریا زد رهائی یافت. »، که: « هر کس دل به دریا زد رهائی یافت. » مرا آن دل که بر دریا زنم نیست. ز پا این...
-
ماه من
شنبه 6 اسفند 1390 07:58
ماه از تو طرح می کشد و رنگ می زند؛ رنگی به گونه های هماهنگ می زند. موسیقی تمام جهان در نگاه توست. وقتی که رنگ می کند، آهنگ می زند؛ اما به من اجازه دیدن نمی دهد. بر چشمهای تشنه من سنگ می زند. دارد تو را برای خودش ماه می کند. بر قلب این پلنگ قفس چنگ می زند. دستش به گرد پای شما هم نمی رسد. پایش میان فاصله ها لنگ می زند....
-
دور از تو
شنبه 6 اسفند 1390 07:56
دیریست پر از ملالم، ای دوست! دور از تو گرفته حالم، ای دوست! هر روز و شبم به هر طریقی، اندوه شده وبالم، ای دوست! کو حال گل و دل سرودن؟ کو شادی و قیل و قالم، ای دوست!؟ صبح است و هوای گشتن؛ اما من مرغ شکسته بالم، ای دوست! یک لحظه نبود، آه، بی تو کز غصه و غم ننالم، ای دوست! گم در دل این کویر حسرت، در رهگذر زوالم، ای دوست!...
-
از پنجره باز اتاق
شنبه 6 اسفند 1390 07:54
سکوت شب، صدای حرکت ماشینها در بلوار، یاد سفرهای کودکیم را زنده می کند. تختم وسعت گرفته و من شده ام دختری پنج ساله. « مریم سادات منصوری »
-
پل خودت را خودت بساز!
شنبه 6 اسفند 1390 07:53
روزی پسر جوانی سراسیمه به نزد استاد آمد و گفت: « استاد! چندین ماه است که در راهم تا نزد شما بیایم و پاسخ سؤالم را از شما بپرسم. شما که استاد بزرگ این دیار هستید به من بگوئید چه کار کنم تا فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیب من هم نشود؟ ». استاد نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: « امروز را استراحت...
-
مقام از خود راضی
شنبه 6 اسفند 1390 07:47
روزی یکی از مأموران کنترل مواد مخدر به دامداری ای در ایالت تگزاس آمریکا می رود و به صاحب سالخورده آن می گوید: « من باید دامداریت را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم. » دامدار به بخشی از مرتع اشاره می کند و می گوید: « موردی ندارد؛ اما به آن جا نرو. » مأمور فریاد می زند: « آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم....
-
تنهائی
شنبه 6 اسفند 1390 07:46
باز هم دیشب فریاد می زد و کمک می خواست؛ اما دیگر کسی به دادش نمی رسید. حالا همه مردم آزار می خواندندش؛ اما او درک نمی کرد که چرا هیچ کس باور نمی کند که یک گرگ وحشتناک شب و روز در صحرا به سراغش می آید و آزارش می دهد و چقدر ترسناک بود این گرگ تنهائی از نظر چوپان دروغگو! « صهبا حسینی »
-
سازش
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:50
نه، دگر مثل اوایل، نیست پرخاشگر و تندمزاج. من هم آن گونه، نه لجباز، نه یکدنده، نه مستم. او مرا یافته مثل رگ خواب. من هم آری، قلقش آمده دستم. کاش! ای کاش از اول، دل به او می دادم، دل به او می بستم! « حسن فرازمند »
-
دم عشق
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:50
دم عشق گرم که با یک نگاه و اشاره، همه کار و بار مرا راه انداخت! اگر چه در آن لحظه گم شد کمی دست و پایم، دلم رنگ و رو باخت؛ دم عشق گرم که با خوب و بدهای ما ساخت! « حسن فرازمند »
-
بوی بهار
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:49
دست من خورد به یک بوته ترد. لمس کرد ساقه ای کوچک را. شست من نیز خبردار شد از راز شکفتن و دلم باز به یاد تو تپید و از تو گفتن. « حسن فرازمند »
-
خزان
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:48
گفتم که برای باغبان بنویسم؛ از غیرت سبز آسمان بنویسم. وقتی که نحیف و شاعرم کرد زمان، گفتم که چگونه از خزان بنویسم. « دانیال رحمانیان »
-
ای کاش!
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:46
ای کاش غزل درد مرا می فهمید، یک لحظه رخ زرد مرا می فهمید! ای کاش میان همه خلق خدا، شاعر نفس سرد مرا می فهمید! « دانیال رحمانیان »
-
همسفر
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:46
ای دوست! دلم چشم تری می خواهد. با دل چه کنم؟ همسفری می خواهد. در سینه دلی به وسعت پرواز است. از مرغ سحر بال و پری می خواهم. « دانیال رحمانیان »
-
تو را دوست دارم!
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:45
تو را با طعم شبنم دوست دارم. شب و باران نم نم دوست دارم. نگاهت آن قدر با من صمیمیست که آن را هم چو مریم دوست دارم. « دانیال رحمانیان »
-
دفتر خاطرات
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:44
نه ابری، نه باران، نه چتر. نه گل بودم امروز، نه عطر و یک یاس لبخند مهمان نکردم کسی را و یک سکه در قلک صبح حتی نینداختم. من امروز هی باختم، باختم، باختم. نمانده است چیزی دگر، برای نوشتن در این دفتر خاطرات؛ به جز درد و هیهات. « حسن فرازمند »
-
بعد از تو
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:41
بعد از تو حتی از در و دیوار می ترسم، از بوی گل هم مثل رنج خار می ترسم. از روز؛ از این دم کرده بسیار، در رنجم. از شب؛ از این تاریکی سرشار، می ترسم. آتش گرفتم، همچنان در خویش می سوزم. از چشم تو؛ این شعله اسرار، می ترسم. رفتی و من با خاطرات تو چه خواهم کرد؟ رفتی و من از عشق؛ این دشوار، می ترسم. خوبان چه می خواهند از...
-
نگار
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:40
زمانی بخت یارم بود هر روز، نگارم در کنارم بود هر روز. دلم را بی سر و سامان نبینید. نگاهی بی قرارم بود هر روز. « حسن احرامی »
-
کجائی؟
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:39
فدای آن قد و بالا! کجائی؟ منم « مجنون »؛ تو، ای « لیلا »! کجائی؟ تمام شهر را گشتم؛ نبودی. پرم از آه و واویلا؛ کجائی؟ « حسن احرامی »
-
نگاه
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:38
لبی شیرین عسل داری؛ نداری؟ نگاهی چون غزل داری؛ نداری؟ ولی با این همه با این دل من، سر جنگ و جدل داری؛ نداری؟ « حسن احرامی »
-
عشق
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:36
نه ترک خانه ما می کند عشق، نه با این دل مدارا می کند عشق. دل من مانده مبهوت این میانه. چرا امروز و فردا می کند عشق؟ « حسن احرامی »
-
طمع
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:35
طمع بردم به لبهای چو قندت. امان از چشمهای چون کمندت! دلم را تا ابد کردی گرفتار. چه ناغافل شدم محبوس بندت! « حسن احرامی »
-
خوشبخت
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:34
هر چند که یک دل؛ دل تنها، دارم، اندوه نهان و غم پیدا دارم؛ خوشبخت جهانم؛ به خدا می دانم! سرمایه جاودان؛ خدا، را دارم. « سحر اکبری »
-
بدون غم
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:33
دل را که بدون غم نخواهند خرید، یک سیم سیاه هم نخواهند خرید. هر دل به عیار عشق قیمت دارد. ای عشق! تو را که کم نخواهند خرید. « سحر اکبری »
-
فوت و فن عشق
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:32
پیش بیا، پیش بیا، پیشتر تا که بگویم غم دل بیشتر. دوست ترت دارم از هر چه دوست، ای تو به من از خود من خویشتر؛ دوست تر از آنکه بگویم چقدر؛ بیشتر از بیشتر از بیشتر! داغ تو را از همه داراترم، درد تو را از همه درویشتر. هیچ نریزد به جز از نام تو، بر رگ من گر بزنی نیشتر. فوت و فن عشق به شعرم ببخش تا نشود قافیه اندیشتر. « قیصر...
-
اندوهیاد
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:30
روی سنگ مزار تو خواندم عصر یک روز غمگین: « مثل از شاخه افتادن سیب، مرگ، یک اتفاق است؛ اتفاقی که باید بیفتد دیر یا زود، تلخ و شیرین. » من گرفتار این اتفاقم. تو گرفتار این اتفاقی؛ اتفاقی که تلخ است و شیرین، مثل یک دانه کوچک سیب. ما به ناچار باید بیفتیم. ما به ناچار باید بیفتیم. ما به ناچار، باید بمیریم. آه! مرگ! مرگ...
-
چلچله ها
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:28
یک خس کوچک، کمی خاشاک و پر. وه! چه غوغائیست کنج ایوان! چلچله ها، دستشان در آب و گل، در کار بنائیست. « حسن فرازمند »
-
شاید!
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:27
شاید از تو بپرسند کجاست دستهای گمشده من. شاید از تو، سراغ چشمهایم را بگیرند. تو فقط، به آسمان اشاره کن. « فاطمه عباسی »
-
او می آید!
چهارشنبه 3 اسفند 1390 09:26
او می آید و عشق را حرف به حرف هجی می کند. او می آید و به ما می گوید فردا، به رنگ آرزوهای ماست. « زهرا سلیمی »