-
کو چشم تو؟
شنبه 6 اسفند 1390 09:49
کو چشم تو تا مرا به پایان ببرد، از کوچه شک به کوی ایمان ببرد؟ من قصه ناتمام دردم، ای عشق! باید که کسی مرا به پایان ببرد. « قنبر یوسفی »
-
دریا
شنبه 6 اسفند 1390 09:46
چشمان ترت که آیتی از دریاست در باور من روایتی از دریاست. من موجم و تو حادثه طوفانی. مجموعه ما حکایتی از دریاست. « محمد محمدی »
-
مترسکهای پیر
شنبه 6 اسفند 1390 09:45
مترسکهای نشسته بر خاک، غرق در لبانی بیهوده، با دستانی بی حوصله و چشمانی به خواب رفته، می نگرند به گذر بادها و از منقار داغ کلاغها بی خبرند. جای ساعت در دستانشان خالیست و نگاهشان پوشالیست و مترسکها، به خیال تکرار امروزها، خواب فرداها را بغل می گیرند. می ایستند با هلهله آتش و می میرند با زردی کاهها، در وداع گندمها. «...
-
آئینه
شنبه 6 اسفند 1390 09:44
هر کجا داشت دمی لطف حضور آئینه. کرد از عمق دلم سخت عبور آئینه. به من غرق ریا فرصت دیدار نداد. کرد از خویش مرا یکسره دور آئینه. راست می گفت به من مثل رفیقی یکرنگ، عیبهائی که مرا داد غرور آئینه. سالها با من مغرور سخنها می گفت و نشد خسته؛ ز بس بود صبور آئینه. پاکباز است و حقیقت ز وجودش جاری. همه جا هست چنان چشمه نور...
-
راز
شنبه 6 اسفند 1390 09:43
برایم، مثل آب و آینه روشن است که یکی از همین روزهای نزدیک، آن لحظه خواهد آمد و من، این جعبه سیاه را که در مسیر این شاعران گم شده است پیدا خواهم کرد و به راز سقوط شعرهایم، به سوختن و خاکستر شدن کلماتم، پی خواهم برد. « منوچهر آتشک »
-
شب پر زد!
شنبه 6 اسفند 1390 09:42
پیش از تو ستم بود و پلیدی غالب، مغلوب امید و ناامیدی غالب. شد زنده به گور با حضورت ظلمت. شب پر زد و شد صبح و سپیدی غالب. « بابک حسین زاده برجوئی »
-
دچار
شنبه 6 اسفند 1390 09:41
نه راه و چاه می دونم، نه چاره. به دردی لاعلاج این دل دچاره. نه در روی زمین یک یار دارم، نه در هفت آسمانت یک ستاره. « حسن احرامی »
-
گلیم بخت
شنبه 6 اسفند 1390 09:40
گلیم بختم از اول سیاه است. از این دل تا دلت صد سال راه است. گناه عشق من زیر سر توست؛ که چشمان سیاهت مثل ماه است. « حسن احرامی »
-
افطار
شنبه 6 اسفند 1390 09:39
دلم دلدار می خواهد؛ کجائی؟ نگاهم یار می خواهد؛ کجائی؟ تمام روز بودم روزه تو. دلم افطار می خواهد؛ کجائی؟ « حسن احرامی »
-
بیچاره آدم برفی
شنبه 6 اسفند 1390 09:38
باران که به دنیا آمد، همه به چشم روشنی زمستان آمدند. بیچاره آدم برفی، پشت در ایستاده بود. « دانیال رحمانیان »
-
به رنگ آسمان
شنبه 6 اسفند 1390 09:37
چگونه فراموشت کنم، وقتی، تمام آسمان، به رنگ چشمهای توست؟ « دانیال رحمانیان »
-
شال
شنبه 6 اسفند 1390 09:29
اواخر پائیز، مادر بزرگ شال می بافد؛ هم برای من، هم برای آدم برفی. « دانیال رحمانیان »
-
به چه زبانی؟
شنبه 6 اسفند 1390 09:28
تمام زبانهای جهان را آموخته ام. امروز مانده ام با چه زبانی بگویم: « دوستت دارم. » « دانیال رحمانیان »
-
زمزمه باران
شنبه 6 اسفند 1390 09:27
همه جا زمزمه باران بود و ترانه ای که به ما می گفت: « غم تنهائی را از درون سینه باید شست. » « علی غلامی »
-
چشم تو
شنبه 6 اسفند 1390 09:25
چشم تو، آینه روزهای من است؛ روزهائی که می آیند، روزهائی که می روند و نمی آیند. چشم تو، اوج آرزوهای من است. به من نگاه کن تا حاجت روا شوم. « سعید مستوفی »
-
نوای ناتمام
شنبه 6 اسفند 1390 09:24
رویای من، هر سال با تو معنا می شود. هنوز خاطره ها، رنگ تو را بر چهره دارند. جدائی فاصله نیست؛ شکافیست عمیق، میان دل ما. سرنوشت من و تو، بازی نبود؛ نوائی بود از نوازنده ای پیر که به آخر نرسید. « لیلا میثمی »
-
دیوار بی احساس
شنبه 6 اسفند 1390 09:22
مگذار این حس جدائی جا بیفتد، این فاصله فرسنگ بین ما بیفتد. تا عشق هست و حس زیبای محبت، در دل چرا احساس غربت جا بیفتد، روی لب ما جای حرف عاشقانه، هی واژه های تلخ غم افزا بیفتد، آن سایه های شوم تردید و تزلزل، بر این یقین روشن زیبا بیفتد، دیوار بی احساس سردی و جدائی، در وسعت آبادی دلها بیفتد؟ حیف است بر دلهای چون آئینه...
-
فانوس
شنبه 6 اسفند 1390 09:22
طوفان است و موج. کوسه ها خشمگین. سهم من این جا، تخته پاره ایست. فانوست کجاست؟ بگو امشب، برای من بسوزد. « عباس عابد »
-
شباهت
شنبه 6 اسفند 1390 09:20
آیا هیچ چیز، تو را آرام می کند، باد وحشی!؟ آن را برای من، هدیه بیاور هر چه که باشد. « حنانه بذرافکن »
-
خیال خنگ
شنبه 6 اسفند 1390 09:19
همان وقتی که آسمان ابری شد، باید می فهمیدم رفتنی شده ای. چه خیال خنگی! چتر آوردم که خیس نشوی. « الهه صابر »
-
گلدان
شنبه 6 اسفند 1390 09:18
تو گل آفریدی، من گلدان ساختم. تو رنگ آبی و صورتی را آفریدی. تو صورتی را به گل دادی، من آبی را به گلدان. گلدان را می گذارم روی میز. گلدان آبی با رزهای صورتی شکفته، کار ماست. « لاله جهانگرد »
-
سایه این غم ناشناس
شنبه 6 اسفند 1390 09:16
ماه نیست که بگیرد و باز شود پس از مدتی، خسوف بی پایان دلم. « معصومه رسولی »
-
ورق ورق
شنبه 6 اسفند 1390 09:13
کتاب من توئی. تاب من توئی که هی مرا بالا و پائین ... . تب و تاب من توئی که هی مرا گرم و سرد ... . کتاب من که ورق ورق به نام خدا. خدا که خودش کتابی دارد عجیبتر از همه کتابها. « لاله جهانگرد »
-
واقعا سپید
شنبه 6 اسفند 1390 09:12
در کتاب دریا، امضاء موج را دیدم و در کتاب کوه، کلمات پرندگان را. زمین، کتاب آدمهاست؛ پر از غلط حروفچینی، پر از داستانهای بی پایان و روی جلدی که می تواند سیاه باشد، واقعا سیاه یا سپید باشد، واقعا سپید. « لاله جهانگرد »
-
نور را می نویسی!
شنبه 6 اسفند 1390 09:10
کتاب آب. کتاب روشن آفتاب. تو در زمینه آسمان نشسته ای. تو که نویسنده ای روزها نور را می نویسی، شبها، کتاب سایه روشنی از مهتاب. کجای کتابم؟ کتاب من، با جمله تو شروع می شود. با نام تو تمام می شود این قصه. خودت هم قهرمان داستانی، خودت هم ضدقهرمان. من کجای کتابم؟ « لاله جهانگرد »
-
درخت کوچک
شنبه 6 اسفند 1390 09:01
کتاب دعای کوچک من، درخت کوچکیست که برگهای سوزنی دارد. « لاله جهانگرد »
-
بی کلمه
شنبه 6 اسفند 1390 09:01
ما از کلمات هم برمی گشتیم، وقتی که صفحه سپید بود، نه رد پای اشکی بود، نه نامه ای، نه دست خطی، ما آفریده نشده بودیم و فقط کتابی وجود داشت بی کلمه. « لاله جهانگرد »
-
محض تنوع
شنبه 6 اسفند 1390 08:07
گاهی، بادام تلخی لازم است تا شیرینی زندگی، دل را نزند. « غزاله قربانی »
-
فکر
شنبه 6 اسفند 1390 08:06
فکر کردن به خورشید، گرم می کند مرا زیر این پتوی سرد. « علی باجلان »
-
منظره سرد
شنبه 6 اسفند 1390 08:05
برف، تپه ها را سفیدپوش کرده. کلاغها که به آسمان بلند می شوند، خورشید سیاه می شود. چقدر نگاهت سرد است! « گلنوش عزیزی »