-
نور
سهشنبه 9 اسفند 1390 10:46
از ترس سایه هامان، به نور پناه می بریم و نور سایه ما را پررنگتر می کند. « بیژن جلالی »
-
تو
سهشنبه 9 اسفند 1390 10:45
برای تو، اسمی نمی دانم؛ تو که از چند آب گذشته ای تا بر این ساحل، آرمیده ای. « بیژن جلالی »
-
شعر
سهشنبه 9 اسفند 1390 10:44
شعر خوشه انگور است و دانه انار است و خورشید در هر دانه آن، می درخشد. « بیژن جلالی »
-
فصل آمدن
سهشنبه 9 اسفند 1390 10:43
دب اکبر، دو کوچه پائینتر از خانه ات، نشانیت را به مسافران خسته می دهد. ستاره صبح، پنجره اتاق توست و کهکشان، حیاط خلوت خانه ات. گیلاسهای خجالتی، اردیبهشتها، به شوق دیدن دستهای توست که می رسند. من پابند انتظارهای نارس، به فصل آمدن دستهای تو، نخواهم رسید. « الهام ریزوندی »
-
بی تو
سهشنبه 9 اسفند 1390 10:42
نه. دیگر به اوج هیچ ترانه ای نمی رسم، وقتی تو نیستی چشمی بچرخانی، وقتی تو نیستی زلفی برقصانی. « غلامرضا پیرانی »
-
می ترسم!
سهشنبه 9 اسفند 1390 09:26
من از چشم تو؛ این زیبائی بسیار، می ترسم. ز گیسوی تو همچون ظلمت آوار می ترسم. دماغ عیش دیگر نیست، شبهای گمی دارم؛ که از بالابلندان همچنان بسیار می ترسم. صدای عاشقم گم می شود در کوچه باران. تو وقتی نیستی، هی می کنم اقرار: « می ترسم. » ببین از چار سو در خویش محصورم، فراموشم. از این دیوارهای کور لاکردار می ترسم. چه...
-
زیستن
سهشنبه 9 اسفند 1390 09:24
دیدم که می رهم. دیدم که پوست تنم از انبساط شعر ترک می خورد. دیدم که حجم آتشینم، آهسته آب شد و ریخت، ریخت، ریخت در ماه؛ ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار. در یکدگر گریسته بودیم. در یکدگر تمام لحظه های بی اعتبار را دیوانه وار زیسته بودیم. « سارا مفیدی »
-
کیف
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:38
صد تومان از کیف من برمی داری، در جیب من می گذاری. مرا از پائین شهر، به بالای شهر می کشانی. پشت چراغ قرمز معطل می کنی. معطل می کنی که پیرزن گدا سر برسد و در دستش بگذاری. هزار کیف داری. هزار جیب داری. دعاهای مرا گم کرده ای یا دیگر چراغ قرمز نداری؟ « محمدرضا رستم پور »
-
لقمه
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:37
جوش آمده خون میان رگهای تنت. تب سوخته تار و پود هر پیرهنت. با این همه، بهتر است لب وا نکنی. این لقمه بزرگ است برای دهنت. « زنبق سلیمان نژاد »
-
ای کاش!
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:34
ای کاش کسی بود به دادم برسد، دیر است؛ کمی زود به دادم برسد! رؤیای مرا بختک مرداب گرفت. ای کاش که یک رود به دادم برسد! « زنبق سلیمان نژاد »
-
زمستان
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:33
این جا بدون تو تمام روزها مرده است. تقویم رؤیای تو را از طالعم برده است. این جا زمستانها خدا تا صبح می بارد. از دوریت قد قامت باران زمین خورده است. پرواز کن از ازدحام بی قراریها. آزاد کن آغوشهائی را که سر خورده است. من بی تو؛ نه، دنیا بدون تو نمی ماند. باور بکن روح غزلها بی تو آزرده است. « یوسف (ع) » شو، از خواب «...
-
تنهائی
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:32
درک یک عشق، پس از تنهائی. فهم آغوش تو، بعد از مردن. زندگی را به عقب برگردان؛ به زمانهای بدون تو و من. زندگی را به عقب، پیش از درد، پیش از عاشق شدن ما در غار، پیش از آوار شدن با گریه، روی بی طاقتی هر دیوار، عهد پارینه تر از سنگ شدن، عصر پائیزتر از بارانها، موسم گم شدن ادواری، توی دیوانگی انسانها. زندگی نسخه ای از...
-
چه زود!
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:31
چه زود می گذرد لحظه هایمان با هم، دقیقه های خوش و آشنایمان با هم! تو رفته ای و من به چشم خود دیدم میان فاصله ها رد پایمان با هم. تمام فکر مرا این سؤال پر کرده که فرق می کند آیا خدایمان با هم. دعای یک نفره استجابتش دیر است. بیا؛ مگر که بگیرد دعایمان با هم. قبول کن پس از آن روز و آخرین دیدار، کمی عوض شده حال و هوایمان...
-
دارد که دریا می شود!
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:30
دارد که ویران می شود تن، از سایه های سرد غمبار؛ یعنی که می میرد خودش را در لحظه های پوچ تکرار. روزی که می آید دوباره، از پله های پیچ در پیچ، از فلسفه با طعم « نیچه »، در زنگهای هیچ بر هیچ، از پنجره تا میز آخر، می رفت و برمی گشت صد بار، بی هیچ کشف تازه ای در تخته سیاه روی دیوار. می پوشد اندوه دلش را پائیزهای سرد خاموش....
-
درد عجیب
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:29
دردی عجیب، دردی مبهم، دردی بدون شرح، بر شانه های خسته مردی بدون شرح؛ مردی بدون نام، بدون نشان، بدو ن یک شناسنامه و فردی بدون شرح، مردی غریب و تنها در نیمه های شب، حتی بدون سایه سردی بدون شرح. یک کوله بار لبریز از عشق و عاطفه، بر دوشهای کوخنوردی بدون شرح؛ مردی که ذکر نامش اعجاز می کند چون نام ذات اقدس، فردی بدون شرح،...
-
حادثه
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:28
می شود از من و تو تا نفس ما برسی و به این حادثه، این لحظه زیبا برسی. روح « مجنون »ی تو دست تو را می گیرد. با خودت عهد بکن تا که به « لیلا » برسی. روی آن ساحل خاموش نشستن تا کی؟ دو قدم راه فقط مانده به دریا برسی. نکند حس سرابی به کویرت بکشد یا به ژرفای ترک خورده صحرا برسی! نکند دیر کنی، دیر رسی، دیر شود، دیرتر از همه...
-
از تو
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:27
فکر نمی کنم همه کلمه های دفترم، تو را بشناسند که زیبا، در دل جهان نشسته ای؛ اما کلمه هائی که تو را دیده اند مثل من شاعرند، مثل من عاشقند. شبها راه می روند و از ماه می نویسند، از ستاره، از تو، از ابرهای پاره پاره. « منوچهر آتشک »
-
شاید!
دوشنبه 8 اسفند 1390 16:25
شاید، تو را در چهره دور ماه ببینم. شاید، تو را در کوچه های مهر ببینم و آن گاه از تو بپرسم: « عشق چه شکلی دارد؟ ». « مسعود ثابتی »
-
یک روز خوب
دوشنبه 8 اسفند 1390 14:06
صبح که از خواب بیدار شد، با عجله لباسش را پوشید و از خانه بیرون زد. سر کوچه که رسید، ماشین مخصوص حمل زباله را دید که بر خلاف همیشه، خاموش و راننده اش کنار خیابان ایستاده بود. با تعجب گفت: « صبح بخیر آقای « جرالد »! حالت خوب نیست که کار نمی کنی؟ ». آقای « جرالد » به خود آمد و گفت: « صبح بخیر آقای « اسوالدو »! حقیقتش را...
-
مقابله به مثل
دوشنبه 8 اسفند 1390 14:05
زن که می دانست شوهرش آن روز قصد دارد به یکی از شهرهای اطراف برود ساعت 6 صبح از خواب بیدار شد و به طرف یخچال رفت و همان طوری که چند تخم مرغ برمی داشت، با صدائی بلند رو به اتاق خواب گفت: « صبح بخیر « استیفن »! مگر دیشب نگفته بودی که امروز باید زود از خانه خارج شوی؟ پس تا دیر نشده، بیدار شو. » « استیفن » با شنیدن صدای...
-
انتقام
دوشنبه 8 اسفند 1390 14:05
با اینکه « شهرام » حق برادر کوچکترش را خورده بود؛ اما « بهرام » هنوز از او می ترسید. « بهرام » سه سال قبل هنگامی که برادر بزرگترش 40 میلیون تومان سهم الارث پدریشان را بالا کشید، از « شهرام » متنفر شد و حالا که زن و بچه داشت، علیرغم اینکه می دانست زورش به برادر بزرگترش نمی رسد، داشت می رفت تا انتقامش را از او بگیرد....
-
شب یلدا
دوشنبه 8 اسفند 1390 14:03
شب یلدا رسیده بود. « پریسا » که از چهار روز قبل، به دستور مادرش و به خاطر اینکه شوهرش برایش ماشین نمی خرید، از خانه قهر کرده بود، حالا گوشه اتاق نشسته بود و از دوری شوهرش اشک می ریخت. همان موقع، مادرش وارد اتاق شد و گفت: « تو از دوری شوهرت اشک می ریزی. آن وقت همسایه هایتان الان زنگ زدند و گفتند که آقا « فرشاد »...
-
بچه آدم
دوشنبه 8 اسفند 1390 14:02
« بابک »؛ پسرکی 11 ساله، چند دقیقه قبل، به خاطر شکستن مداد همکلاسیش از کلاس اخراج شده بود. آقای معلم وقتی که داشت « بابک » را از کلاس بیرون می کرد، به او گفت: « مثل بچه آدم زندگی کن. » « بابک » تا پایان زنگ، پشت در کلاس ایستاد؛ اما موقعی که زنگ تفریح خورد، نامه ای را که نوشته بود به معلمش داد. آقای معلم نامه را خواند....
-
فرق
دوشنبه 8 اسفند 1390 14:01
مرد با عجله به خانه آمد و از دختر 7 ساله اش خواست تا از جعبه کمکهای اولیه مقداری بتادین و باند زخم برایش بیاورد. دخترک که مثل همه دخترهای عالم عاشق پدرش بود با عجله دوید و لوازمی را که پدرش خواسته بود برایش آورد. مرد مشغول ضدعفونی کردن زخم روی دستش بود که دخترش با نگرانی پرسید: « چه شده است پدر!؟ دستتان چرا زخمی است؟...
-
عجایب هفتگانه
دوشنبه 8 اسفند 1390 14:00
خانم معلم کلاس اول راهنمائی وارد کلاس شد و رو به پسربچه ها کرد و گفت: « بچه ها! این زنگ انشاء داریم. لطفا کتاب علومتان را باز کنید و درس « عجایب هفتگانه جهان » را بیاورید و یک بار بخوانید. بعد یکی از عجایب هفتگانه را موضوع انشاء خود قرار دهید و در موردش بنویسید. » پسربچه های 12 ساله به سرعت مشغول خواندن کتاب علوم و...
-
جشن تولد
دوشنبه 8 اسفند 1390 13:59
پیرمردی که حدودا 65 ساله به نظر می رسید هنگامی که قصد سوار شدن به اتوبوس را داشت، با موتورسواری تصادف کرد و به زمین افتاد. هنگامی که مردم به کمک او آمدند و از روی زمین بلندش کردند، علیرغم اینکه دست و پایش کمی زخمی شده بود، رو به موتورسوار کرد و گفت: « حال من خوب است پسر جان! تو نگران نباش و برو به کارت برس. »...
-
جراح و تعمیرکار
دوشنبه 8 اسفند 1390 13:58
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش به تعمیرگاه رفت. تعمیرکار بعد از اتمام کارش به جراح گفت: « من تمام اجزاء ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و اجزاء دیگر آن را باز می کنم و تعمیر می کنم. در حقیقت آن را زنده می کنم. حالا چطور درآمد سالانه من یک صدم شما هم نیست؟ ». جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت: « اگر می خواهی درآمدت...
-
به خویش بد راه نده!
شنبه 6 اسفند 1390 09:53
دل! ای دل من! به خویش بد راه نده، بی دردی و کینه و حسد راه نده. خلوتگه سینه جای نامحرم نیست. هر کس که نشد عشق بلد راه نده. « قنبر یوسفی »
-
زیر برف
شنبه 6 اسفند 1390 09:52
زمستان است و دنیا زیر برف است. تمام دشت و صحرا زیر برف است. به دنبال ردی از جای پایت، سراپایم سراپا زیر برف است. « محمد محمدی »
-
تا روی خوشی نشان دهد عشق به من!
شنبه 6 اسفند 1390 09:51
بین دل و عشق دیگر آن الفت نیست، مثل لب و خنده دیگر آن نسبت نیست. تا روی خوشی نشان دهد عشق به من، در دل؛ دل خسته، دیگر آن همت نیست. « قنبر یوسفی »