-
دوست دارم دوست داشتن را!
سهشنبه 10 آبان 1390 13:45
دوست دارم شعبده های کوچک را؛ انتخاب دستی که گل است؛ نه پوچ. دوست دارم دیدن صف بچه ها پشت تاب را، برای چهار دقیقه تاب خوردن بیشتر. دوست دارم دریا را هنگام غروب، جیغهای مرغان دریا را و خم شدن به قصد جمع کردن صدفها، شنریزه های زیر ناخن را وقت شنا. دوست دارم خوشحالی از 20 امتحان ریاضی را که به قول مادرم، هر صد سال یک بار...
-
شعار
سهشنبه 10 آبان 1390 13:43
نوک دشنه تیزش را در تنه درخت کهنسال فرو کرد و نوشت: « بیائیم با طبیعت آشتی کنیم. » « امیرمهدی نورآقائی »
-
مبادله
سهشنبه 10 آبان 1390 13:42
چند روزی برای جوجه گنجشک زخمی زحمت کشیده بودم. حالا می توانستم او را به لانه ای که بر بلندای درخت کاج باغمان بود ببرم. وقتی جوجه را میان پنج جوجه دیگر درون لانه قرار دادم، صدای تفنگ بادی ای از ته باغ آمد. برادرم مادر گنجشکها را نشانه گرفته بود. « طیبه قاسمی »
-
کودک درون
سهشنبه 10 آبان 1390 13:41
« احمد » کاپشنش را پوشید و مقابل آئینه ایستاد و به تارهای سفید موهای سرش خیره شد. سپس زیر لب گفت: « ای روزگار! چقدر ما را پیر کرده ای! » و با دلخوری از خانه زد بیرون. آن روز باید یک معامله نان و آبدار انجام می داد که اگر در آن موفق می شد، به قول خودش زندگیش از این رو به آن رو می شد. زودتر از ساعت مقرر به محل قرار...
-
اضافه خدمت
سهشنبه 10 آبان 1390 13:40
خودش بود با همان چادر فیروزه ایش. چند قدم مانده بود که به او برسد. دستپاچه شد و پوتینهایش را با پشت شلوارش پاک کرد. آمد سلام بگوید که برق نگینهای حلقه در انگشتان دختر جوان لبهایش را بست. بی اختیار پشتش به دیوار کشیده شد و روی زمین نشست. سرش پر از هزاران سؤال بی جواب شد. با بغضی زیر لب گفت: « لعنت بر این اضافه خدمت! »....
-
ماهیگیر ناشی
سهشنبه 10 آبان 1390 13:38
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر باتجربه و ماهری بود؛ اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. هر باری که مرد باتجربه ماهی بزرگی می گرفت، آن را درون ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهیها تازه بمانند؛ اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ، آن را به دریا پرتاب می کرد. ماهیگیر باتجربه از...
-
نان خشک بی محل
دوشنبه 9 آبان 1390 10:37
با صدای داد و قال او، مثل روزهای قبل، خواب از سرم پرید؛ او ولی چه بی خیال، نان خشک می خرید. وای! ای خدا! نان خشک این محل، کی تمام می شود؟ تا بلندگو و نان خشک هست، خواب ظهر من حرام می شود. « الهه خوشبختی »
-
دستپخت بابا
دوشنبه 9 آبان 1390 10:35
دیشب به جای مامان، بابا خودش غذا پخت. با حوصله سر گاز، کوکو برای ما پخت. کوکوی ما همیشه، هم گرد، هم تپل بود. چیزی که پخت بابا، خیلی عجیب و شل بود. از دستپخت بابا، هی لقمه لقمه خوردیم. ما دور سفره آن شب، از زور خنده مردیم. « مریم هاشم پور »
-
مرد
چهارشنبه 4 آبان 1390 15:30
مردی امروز کار هر کس نیست. این نوا در سه تار هر کس نیست. یک دل پاره پاره می خواهد. عاشقی کار و بار هر کس نیست. دیگر این پنبه را ز گوش درآر. دل من گوشوار هر کس نیست. ضرب و آهنگ گریه من در، هق هق و زار زار هر کس نیست. گوش کن ساز من چه می گوید: « این نوا در سه تار هر کس نیست. » « علی حیدری »
-
احساس
چهارشنبه 4 آبان 1390 15:29
روی کنده احساس، می نویسم برگی از حسرت، تکه ای از خاطره، روزنه ای از نور و می سپارم به باد تا باد موسیقی حرفهای مرا پژواک کند به دل دریا و دریا خیز بردارد از تلاطم موجها و به گوش دانه دانه صدفها برساند دلنوشته هایم را. « احسان مرادی »
-
عقل درمانده!
چهارشنبه 4 آبان 1390 15:26
عقل درمانده. احساس، چونان خراشیده شیشه ای و تن، وامانده از این بار سنگین که بر گرده داریم. « محمدرضا خادم »
-
دلم می خواهد!
چهارشنبه 4 آبان 1390 15:24
دلم می خواهد از عشق بگویم و دوباره از نو برویم. « عباس علوی »
-
هنوز
چهارشنبه 4 آبان 1390 15:23
هنوز، از عشق چیزی نمی دانم و نمی توانم آن را هجی کنم. هنوز، از تو چیزی نمی دانم. ای همه عشق! « مریم سعیدی »
-
تنهائی
چهارشنبه 4 آبان 1390 13:12
سرگرمی روزگار من تنهائیست. همسایه بی قرار من تنهائیست. گاهی که دل نگاه من می گیرد، پاسخ به نگاه زار من تنهائیست. ولگرد تمام کوچه ام؛ می دانم؛ اما چه کنم؛ که کار من تنهائیست؟ دلواپس بعد خود مباش ای زیبا! بعد تو فقط نگار من تنهائیست. در شهر شما که بی نشانی خوب است شایع شده افتخار من تنهائیست. پائیز بدون رفتنت زیبا بود....
-
قاچاقچی باهوش
چهارشنبه 4 آبان 1390 11:06
پسر جوانی قصد داشت با مجوز از مرز عبور کند. وی روی دوچرخه اش کیسه ای شن داشت که باعث شده بود ظن مأمور وظیفه شناس را برانگیزد. به همین جهت، پسر را یک شبانه روز در بازداشت نگاه داشت تا به خوبی کیسه را بازرسی کند؛ اما نتوانست چیزی جز شن در کیسه پیدا کند. پس صبح پسرک را آزاد کرد. هفته های بعد نیز این وضع به طور مکرر ادامه...
-
هیچ کس
سهشنبه 3 آبان 1390 11:10
همین که بیفتی، خواهی فهمید زمین، هرگز به پای تو نیفتاده و آسمان، همدم مطمئنی نیست. همین که بیفتی، آسمان از رویت رد می شود و خورشید فقط می خندد. همین که بیفتی، همه تو را خواهند دید و خواهی فهمید - همین که دورت را نگاه می کنی - همه تو هستند و تو هیچ کس. « جاوید محمدی »
-
هجرت
سهشنبه 3 آبان 1390 11:08
یک روز صبح، از خواب بیدار می شوی. می بینی اشیاء جا به جا شده اند و هر چیزی رنگ دیگری گرفته. یک روز صبح بیدار می شوی. می بینی همه چیز با رفتن پرستوها، به آخر رسیده است. « ضیاءالدین خالقی »
-
فقط دو دقیقه
یکشنبه 1 آبان 1390 10:27
همه چیز در کمتر از دو دقیقه تمام شد. کنار مرد جوانی که به تازگی با او دوست شده بود روی نیمکت داخل پارک نشسته و همان طور که به چشمان او خیره شده بود، به زمزمه های عاشقانه اش گوش می کرد. ناگهان زن جوانی که دو بچه خردسال به همراه داشت بالای سرشان ایستاد و رو به مرد گفت: « کثافت نامرد! روزهای اول برای من هم از این دروغها...
-
عشق
جمعه 29 مهر 1390 13:35
« من تو را خیلی دوست دارم. شاید خودت هم ندانی که چقدر عاشقت هستم. هر کاری را هم که از دستم بربیاید انجام می دهم تا تو بیشتر احساس آرامش کنی؛ ولی نمی دانم چرا همیشه ناراحت هستی و این قدر بی تابی می کنی. هر باری هم که در را باز می کنم، می فهمم که می خواهی از این جا بروی. باشد. برو. چون بیشتر از این نمی توانم ناراحتیت را...
-
انتظار
جمعه 29 مهر 1390 11:30
یک سالی می شد که انتظار آمدنش را می کشید. بی صبرانه منتظر دیدنش بود. هر روز صبح و ظهر و شب پس از آنکه نمازش را می خواند، قبل از جمع کردن جانمازش دستهایش را رو به آسمان بلند می کرد و می گفت: « خدایا! مرا ناامید نکن. خدایا! خودت می دانی که اگر نیاید، پیش زن و بچه ام شرمنده می شوم. » از خواب برخاست و رفت که در حیاط وضو...
-
صورتحساب
پنجشنبه 28 مهر 1390 14:53
پسربچه فقیری به نام « هوارد کلی » در دهکده ای دورافتاده زندگی می کرد و روزگار سختی را می گذراند. « هوارد » یازده ساله علاقه خاصی به درس خواندن و ادامه تحصیل داشت؛ اما فقری که وی دچارش بود به او این اجازه را نمی داد که بتواند هم به مدرسه برود و هم شکمش را سیر کند. به همین دلیل معمولا هر پولی را که از کارگری به دست می...
-
تا کی؟
پنجشنبه 28 مهر 1390 09:42
آتش عشق تو در سینه نهفتن تا کی؟ همه شب از غم هجر تو نخفتن تا کی؟ طعنه ز اغیار تو ای یار شنفتن تا کی!؟ روی نادیده و اوصاف تو گفتن تا کی؟ « غلامرضا قدسی خراسانی »
-
مرگ
پنجشنبه 14 مهر 1390 06:58
هر روز که از خواب بلند می شوی، مرگ، دستهایش را زیر چانه گذاشته و به تو نگاه می کند. امتیاز می دهد و چقدر خوشحال می شوی، وقتی تمام حرکتها، در دست توست. سربازها را پیش می بری. قلعه را فتح می کنی. اسب می تازی. فیلها را جا به جا می کنی. به وزیرت مغرور می شوی و عاقبت یک روز، مرگ، دستش را از زیر چانه برمی دارد و با یک حرکت،...
-
تسلیم
پنجشنبه 14 مهر 1390 06:57
به روی خودم نمی آورم. دست برمی دارم از سر جهان و به زندگی ادامه می دهم. هیچ چیز از ما شروع نشده و به ما نیز، ختم نخواهد شد. « مریم ملک دار »
-
لج
پنجشنبه 14 مهر 1390 06:56
وقتی دستم به دامن ماه نمی رسد، تصویرش را با سنگدلی تمام، در آینگی برکه در هم می ریزم. « غلامرضا پیرانی »
-
بر کران بیکران
پنجشنبه 14 مهر 1390 06:55
صبح بود و آسمان، لاجوردینی روان. ساختم در لحظه ای، خامشی را نردبان. بر شدم بر بام راز. خویش را دیدم به تن، ذره ای در کهکشان. سهم خود را یافتم لحظه ای از جاودان. وه! چه وحشتناک بود ایستادن ناگهان، بر کران بیکران! « محمدرضا شفیعی کدکنی »
-
درسهائی که می توان از مورچه ها آموخت!
شنبه 9 مهر 1390 22:10
مورچه ها موجودات جالبی هستند. شما می توانید از آنها درسهای زیادی بیاموزید. از جمله این درسها عبارت هستند از: 1- هیچ گاه تسلیم نشوید. اگر راهتان سد شود، آن قدر به چپ و راست و بالا و پائین بروید تا بالاخره راهی را پیدا کنید. 2- در تابستان فکر کنید که زمستانی سخت پیش رو دارید و به همین دلیل، به اندازه کافی ذخیره برای...
-
خوش به حال پرنده!
شنبه 9 مهر 1390 19:48
پرنده در صدای خوشش رنج و درد و ماتم نیست. پرنده اهل شکوه و اهل گلایه و غم نیست و خوش به حال هوایش و خوش به حال دلش و خوش به حال پرنده که مثل آدم نیست! « مجتبی کاشانی »
-
آئینه
شنبه 9 مهر 1390 19:47
من از آئینه پاکترم. گر به من نگری، نشانت می دهم روح عظیمت را. آمیخته با نور و شعور هستی؛ اما آئینه هم می فریبد ما را. پس به چشمان پر از رازت، به خواهش پرنیازت، آئینه نشکن تا که خود پیدا کنی؛ خود بشکن تا خدا پیدا کنی! « منیژه پدرامی »
-
قسمت هم که باشیم!
شنبه 9 مهر 1390 19:46
صد بار دیگر هم که به دنیا بیائی، فرقی نمی کند. قسمت هم که باشیم، دیر یا زود، به یکدیگر خواهیم رسید. « میلاد تهرانی »