گفت: « احوالت چطور است؟ ».
گفتمش: « عالی است.
مثل حال گل؛
حال گل در چنگ « چنگیز مغول ». »
« قیصر امین پور »
چرا تا شکفتم،
چرا تا تو را داغ بودم نگفتم؟
چرا بی هوا سرد شد باد؟
چرا از دهن،
حرفهای من افتاد؟
« قیصر امین پور »
من سالهای سال مردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم.
تو می توانی
یک ذره،
یک مثقال،
مثل من بمیری؟
« قیصر امین پور »
مرد ثروتمندی از دنیا رفت و تمام ثروت خود را برای تنها پسرش که هیچ فن و مهارتی نداشت به ارث گذاشت. پسر جوان که خام و ناپخته بود مغرور از ثروت بادآورده پدر در دهکده قدم می زد و به مردم فخر می فروخت. روزی استاد و چند نفر از شاگردانش مشغول درست کردن حمام دهکده بودند. پسر پولدار که از آن جا می گذشت با غرور نگاهی به شاگردان مدرسه که جوان و هم سن و سال خودش بودند انداخت و با خنده تمسخرآمیزی گفت: « می بینم که مجانی و برای رضای خدا این همه زحمت می کشید و آخر سر هم فقط همان آش مدرسه نصیبتان می شود؛ اما من آن قدر ثروت دارم که می توانم تا پایان کارتان هر دقیقه یک سکه جلوی شما بیندازم و اصلا هم فقیر نشوم. » استاد که آن جا بود بلافاصله رو به پسر جوان گفت: « ای جوان! به تو پیشنهاد می دهم که به جای این کار از این به بعد، در زندگیت به شدت خسیس شوی و حتی یک سکه هم خرج نکنی. ثروتی که شانسی نصیبت شده است دیگر به سراغت نمی آید. اگر خسیس نباشی و با وسواس پولهایت را خرج نکنی، روزی می شود که سکه هایت تمام می شوند و مجبور می شوی برای سیر کردن شکمت کار کنی و از آنجائی که کاری بلد نیستی، هیچ کسی به تو کار نمی دهد و آن موقع، حتی پول یک کاسه آش را هم نخواهی داشت. بنابراین به تو پیشنهاد می کنم که زودتر به خانه ات بروی و به شدت از سکه هایت مراقبت کنی؛ چرا که اگر یکی از آنها کم شود، دیگر نمی توانی آن را به دست بیاوری. آیا تا به حال به این فکر نکرده ای که چرا پولدارهائی مانند تو که ثروت بادآورده ای نصیبشان شده است این قدر خسیس هستند؟ ».
منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی »