نگاهت به شبی بی ماه می ماند
حوالی آبان؛
به شبی که اولین باران پائیز می بارد
که تمام خاک تابستان را می برد
تا در صبحی نقره پوش،
خورشید خیابانهای زیبای شهر را
رونمائی کند
و آن گاه عشق از پنجره ای،
به تو خیره می شود؛
گاه به آواز گنجشکی،
گاه به درخشش شبنم بر درخت چنار.
نگاهت را دوست دارم؛
اما گاهی به سرم می زند
نگاهت را نخوانده،
در قلک قلبم بیندازم
و شعری برای خنده ها و آوازهایت بنویسم.
« اصغر رضائی گماری »
سالهاست
چشم بر راهم.
جاده از دور نمایان است؛
خشک و خالی،
بی مفهوم.
در خود آواز دیدار می خوانم.
در خواب مدام تو را می بینم.
گاه در بیداری سایه ای از دور می آید.
نقش تو بر سینه دارد؛
چهره ای پر از آرامش،
نگاهی پر از تبسم؛
اما این سایه عشق،
با کمی تابش نور،
سرابی بیش نیست.
انتظار قصه تلخ من است
که کماکان با من می ماند
و دلم می داند
درخت فاصله ها همچنان پا بر جاست.
« لیلا میثمی »
دیروز از عشق می سرودم
و با دستان تو دوست بودم.
امروز که از آن دستهای سبز جدا افتاده ام،
ز پا افتاده ام.
« توحید خالقی »