دو مرد وارد مسجدی شدند. یکی از آنها عابد و دیگری گنهکار بود؛ اما وقتی از مسجد بیرون آمدند، مرد گنهکار مؤمن راستین و مرد عابد فاسق و گنهکار خارج شد. علت هم این بود که مرد عابد وقتی وارد مسجد شد، به عبادت خود مغرور بود و به آن می بالید؛ اما مرد گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش از خداوند بود.
منبع: کتاب « داستانهای اصول کافی »
لهجه ام ترک خورده.
تاریک است؛
آن قدر که دروغهای مهربانت هم،
روشنش نمی کنند.
عجیب عطر سکوت می دهد کوله پشتیم
و دلقکی خندان از آن آویزان!
روزی موهایم را از ماسه تکاندم،
صدایت را بوسیدم و گذاشتم کنار
و کلید همه واژه ها را قورت دادم.
« مریم اسحاقی »
جنگل هنوز حرفی نزده است.
سپیده دم آرام،
می وزد از لا به لای درختها.
شب می رود که بخوابد.
چشمهای این ایوان می ماند،
بیداری من
و برگهائی که لحظه به لحظه سبز می شوند.
کاش می شد که بگویم:
« مرا عاشق خود کرده است
پرنده ای که نامش را به من نگفت. »!
« رضوان ابوترابی »
چرا دل بستی
با قلب تکه تکه وصله دار،
مترسک مهربان!؟
برگشته بود
ته مانده غذاها را بخورد.
« یاسمن رضائیان »