تو را می شناسم.
وقتی به برگها دست می کشم
و سه روز بی وقفه باران می بارد،
تو را می شناسم.
وقتی در پیاده رو قدم می زنم
و درختی آرام در گوشم می گوید:
« پرنده ام رفته و غمگینم. »،
تو را می شناسم.
وقتی در باد قدم می زنم
و پرنده ای دنبال دانه می گردد،
تو را می شناسم.
در شادی تو را می شناسم.
در اشک تو را می شناسم.
در فقر،
وقتی که دستهایم شاخه های لخت درخت کوچکی است،
تو را می شناسم
و در لحظه های شکوفه کردن،
وقتی در من جوانه ای می روید،
تو را می شناسم.
صدایت می زنم.
نامت آشناست.
نامت را دوست دارم.
جوابم را می دهی.
صدایم را شنیده ای
و با من دوستی.
« لاله جهانگرد »
نسیم عاشقی بر من وزیده.
هوای زندگی در من دمیده.
حضور تو جهان را زیر و رو کرد،
دل و جان مرا خوش عطر و بو کرد.
تمام عشقها جز تو دروغ است.
جهان و مال دنیا بی فروغ است.
تو از عشق و وفاداری سرودی.
تو با من لحظه لحظه لحظه بودی
که با تو آسمان هم مال من شد
و عشق و عاشقیها فال من شد.
« سپیده شافعی »
آرام خوابیدی
بر بستر بی تفاوتی.
رؤیا می بینی در بی ستارگی.
آرام خوابیدی و نمی دانی
کابوس ابرهای غمگین،
مهتاب را دزدید
و شب،
در تک تک رؤیاهایم پیچید.
« مهتاب رجبی کیا »