زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

جمجمه

 

پادشاهی از راهی می گذشت. چشمش به مردی افتاد که جمجمه انسانی را پیش روی خود گذاشته است و به آن نگاه می کند. پادشاه به سوی او رفت و پرسید: « با این جمجمه چه کار داری؟ ». آن مرد در پاسخ گفت: « ای پادشاه! من هر چقدر به این جمجمه نگاه می کنم، نمی فهمم که این کله متعلق به آدم فقیر و بیچاره ای مثل من است یا به بزرگی چون تو تعلق دارد! ». پادشاه انگشت حیرت به دندان گرفت و گفت: « ما نیز نمی دانیم. »

منبع: کتاب « قصه های « عطار » » 

امضاء

 

نگاه می کنی؛ نمی بینی.

گوش می کنی؛ نمی شنوی.

می جوئی؛ نمی یابی.

کسی که رو به روی تو نشسته

و با تو حرف می زند

شاید همو باشد که سالها منتظرش بودی.

فقط یک امضاء می خواهد برای وام،

برای مداوای کودک بیمارش،

برای جهیزیه دخترش،

برای پسر بیکارش،

برای ... .

امضاء کن برای خدا،

برای خودت.

شاید او کسی باشد که امضایش،

تو را از پل صراط عبور می دهد.

« غلامرضا صفائی شاد » 

آواز سنگها

 

نه از تنور سر برآورد

که در انتظار کشتی « نوح (ع) »،

آب از سرمان گذشته باشد،

نه از چاه

که برای چشمهای « یعقوب (ع) »،

مصر را پیراهنی تازه کنیم.

این بار،

به شکل « یونس (ع) »ی که ماهیها خورده بودند

از تونس سر برآورده است

تا مثل همیشه نباشد

که انگشتی،

صدائی را به سکوت برساند.

این بار،

انگشتهای با سنگ مشت شده اند

تا سکوتی صدا بشود

و خواب پنجره های « کاخ سفید » را بشکند

که به تأخیر انداخته اند

شکفتن زیتونهای آزادی را.

گوش کن.

از سنگها صدای فرشتگان می آید.

با چشمانی باز،

آغوشت را برای آسمان باز کن.

این بار،

عشق نه از تیشه « فرهاد » شروع می شود،

نه از شوری گریه های « شیرین »؛

بلکه آواز سنگهائی است

که می دانند

معنای آزادی پروازست.

حتی پرنده های مرده نیز،

همسنگ آواز سنگها،

آوازخوان آزادیند.

« اصغر رضائی گماری » 

تنها

 

ستاره های کمرنگ کمروترند.

کم رو می زنند با چشمهای تو تا انتخابشان کنی.

همیشه حواس چیزی را که پرت می کنی،

به تو چشمک می زند.

پیش ماه از بس از این پرت و پلاها گفته ام،

رویش باز شده!

لباس بلند هر شب می پوشد،

موهایش را می ریزد روی کمرش،

کمی مانده به پشت بام ما دراز می کشد پیش فکرم

تا بغلش را پر از خوابهائی کنم که دیده ام؛

اما خیالت را راحت کنم از سراغ ستاره ها که گممان می کنند.

شبها،

تنها با یاد تو می خوابم.

« سعید صدر محمدی » 

ریش سفیدی

 

سر خط که برسی، می بینی.

ریش سفیدی کاغذ میانجی خوبی نبود

و واژه ها جوانتر از آنند که بفهمند.

« سعید صدر محمدی »