شاعر نیستم.
وزن و عروض و قافیه نمی دانم.
نامم را فراموش کرده ام
و آدرسها دیگر،
مرا به هیچ خانه ای نمی رسانند.
من هر صبح،
خویش را
با نامی تازه صدا می زنم.
نشانی هم ندارم.
تنها شب به شب،
تصویر مبهم دخترکی را
در آینه رو به رویم،
شفافتر می کشم.
« مریم ملکدار »
کودکی! کودکی! کودکی!
لذت لحظه های بودنم،
در کنار دستهای کوچکت.
شوق و شور عشق و نور،
برای هر تولدت.
خنده های بی حساب تو،
خنده های بر حباب من.
گریه های بی امان تو،
اشکهای بی صدای من.
من و تو کنار هم،
حسی از طلای ناب.
مادرانه های من،
کودکانه های تو.
من و تو.
من و تو.
تکنوازی ستاره های نقره ای،
بر آسمان خانه اقاقیا.
تند و پرشتاب و بی امان،
لحظه ها در گذار جاده ها.
کاش باز مانده بود
خنده های کودکانه ات برای من!
کاش باز مانده بود
مشقهای خط خطی برای من!
کاش در گذار لحظه ها،
بودی و کنار من،
می سرودی از ترانه های کودکی!
قلب خسته شکسته ام هنوز،
مانده در هوای لحظه های کودکی.
با تو شعر من ترانه می شود،
نغمه های عاشقانه می شود.
« نگین عباسیان »
سرگشته تر از رودم و آواره تر از باد،
غمناکتر از حنجره در لحظه فریاد.
خود را به قضا و قدر عشق سپردیم
تا باد غمت همدم تنهائیمان باد.
در بستر تشویش مرا خواب کن، ای خوب،
همصحبت دیرین من، ای کودک همزاد!
وقتی که حضور تو مسلم شود، ای عشق،
چون کاه شود کوه در اندیشه « فرهاد »!
این جان به لب آمده و این دل بی تاب،
ارزانیت، ای عشق، فدای نفست باد!
« نبی احمدی »
می خواهم زیبائی دنیا را بسرایم
و در حواس جهان،
گم شوم.
آفتاب سپید،
در آتش پنجه های ظریفش می لرزد.
نسیم سحرگاه،
زعفران تنش را می شورد.
می خواهم به ابتدای جهان برگردم؛
به تپه خاموشی که خاکستر امروز را
باز می نمایاند.
می خواهم هم از آغاز،
این جهان عبوس را
در چشم مرده زیبائی ببینم.
آه! سپیده ریزان بر دریا!
می خواهم از این شراب اساطیری
که پشت خدایان را
گرم می کند
جامی بردارم.
در آرامش پنجه های ظریفش،
می سوزد این پرنده کوچک.
می خواهم
به ضرب غم آلودی،
آوازی برآرم
و دست افشان و پریشان،
در حواس جهان گم شوم.
« شمس لنگرودی »
یک شب بیا و خستگیم را مرور کن.
ای عشق! از کبود شب من عبور کن.
از شعرهای خسته من در غروب ده،
حال مرا بخوان و دلم را مرور کن.
تاریک مانده ام؛ به تماشا نمی رسم.
باری، بساط عیش مرا جفت و جور کن.
خورشید را به سمت سلام دلم بیار.
دلتنگی مرا همه از چشم دور کن.
جامی شکسته است بلور صدای من.
تنهائی مرا همه غرق حضور کن.
با یاد مهربان پدر بر سر مزار،
یادی ز چشمهای من ناصبور کن.
با این شب کبود به جائی نمی رسم.
در پای آفتاب مرا غرق نور کن.
دیریست خسته ام؛ دل در خود گم مرا
محشور با صفای زلال قبور کن.
« شعبان کرمدخت »