سوار بر قطار زمان،
ایستگاه به ایستگاه پیش می رویم.
چیزی به ایستگاه بعدی؛
نه، ببخشید،
ابدی نمانده تا پیاده شویم.
« غلامرضا پیرانی »
گوشهایم دلم را می لرزاند.
سکوت تو شنیدنیست،
چون سکوت باد که می وزد.
« معصومه بشردوست »
از ترس سایه هامان،
به نور پناه می بریم
و نور سایه ما را
پررنگتر می کند.
« بیژن جلالی »
برای تو،
اسمی نمی دانم؛
تو که از چند آب گذشته ای
تا بر این ساحل،
آرمیده ای.
شعر خوشه انگور است
و دانه انار است
و خورشید در هر دانه آن،
می درخشد.